ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

نقدی بر ....خیلی خوشبختم خانوم صادقی !

ردشیر نورایی

رمان خیلی  خوشبختم خانوم صادقی در سال 1384 ظرف مدت 3ماه تالیف شده است.کتاب در 20 فصل وحدود سی و سه هزار کلمه نوشته شده و توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است. از منظر کلی و نگاهی دور به داستان...با ماجراهای پسر تازه بالغی روبرو هستیم که علیرغم سئوالات مکرر درباره تغیرات روحی و جسمی ناشناخته خود تاکنون پاسخ روشنی در مواجهه با بلوغ و مسایل حاشیه­ای آن دریافت نکرده است.دغدغه­های ذهنی او بی شباهت به موضوعات مطرح درادبیات اواخر قرن بیستم و تحولات ناشی از گذار به دوران مدرنیسم و چالش های آشکار و پنهان آن نیست و در این رهگذر است که به هویت و کشف و شهود خاص خود دست پیدا می کند و این چالش تا پایان داستان ادامه دارد. روایت فردی و روانشناختی رسول، شخصیت اصلی داستان بی شباهت به دریافت های هولدن کالفید داستان ناتور دشت اثر سالینجر نیست.(1) جدایی کالفید از دنیای مادی پیرامونش و به تبع آن کلیشه ها و اخلاقیات کهنه حاکم بر ارکان جامعه (سمبل آن مدرسه شبانه روزی تیلرها؟ در داستان )موجب رها شدن کالفید نوبالغ از والدین و دیگر آموزگاران معنویش شده و منجر به نگاهی هوشیارانه و ژرف نگر به دغل بازی های اخلاقی و اجتماعی آمریکای بعد از جنگ دوم جهانی می شود. اگر چه از نظر تماتیک بسیاری از آثار ادبی گذشته نیز (قرن نوزدهم) همانند آرزوهای بزرگ great expections دارای چنین مضمون­هایی هستند، ولی برخلاف رمان ناتوردشت و خیلی خوشبختم...چالش فکری و اخلاقی خاصی با دنیای پیرامون خود ندارند و اغلب از جنس "داستان پریان" هستند که رخدادها و تحولات پیش آمده در آن،بیشتر از سر تصادف و آرزوهای دور از دسترس نقش آفرین های داستان هستند.

    شخصیت اصلی داستان،رسول کارشناس دانش آموز دبیرستان است . پدر و مادرش از هم جدا شده­اند و نزد مادربزرگ خود(بی بی ناز) و پدربزرگش(بابا حسین)زندگی می کند.در مجموع بیست و هفت نفر در رمان نقش آفرینی کرده­اند که در دو سر چالش های اجتماعی و اخلاقی ماجراهای داستانی،به صورت رودررو و غیابی حضور دارند و مهمترین آن­ها بعد از رسول خانم صادقی است.کارکرد بقیه نقش ها درحجم معینی از خلاء  هویتی رسول حضور دارد.

   رمان از زبان رسول نقل می شود...سرراست و روشن. اندیشه های رسول همواره با کلمات بیان نمی شود، بلکه در بسیاری از لحظات در قالب تصاویر ارائه شده و از صافی ذهن رسول غربال می شوند،غیر از شخصیت تاثیرگذار خانم صادقی،اگرچه برخی از دیگر نقش آفرینان همچون مادر بزرگ جهان و یوسف سیاه نیز به صورت تلویحی و تصادفی و مستقل از فیلترهای ذهنی رسول در داستان ظاهر شده و در پیش برد ماجراهای داستانی به صورت کاتالیزور عمل می کنند. این نوع شخصیت ها در رمان های قرن هیجده و نوزده بسیار مورد پسند خوانندگان اروپایی بودند و کاراکترهایی همانند رسول در شرایط غیبت والدین،تحت سرپرستی کسان دیگری قرار داشتند. نمونه ی بارز این شخصیت ها در نوع پسر (پیپ...قهرمان داستان آرزوهای بزرگ) و در نوع دختر،سیندرلا بودند که در اصل هر دو از جنس داستان پریان هستند.       

 خیلی خوشبختم...البته داستان پریان نیست، مستند هم نیست. واقعیت اشخاص،اشیاء و حوادث در تخیل نویسنده شکل گرفته است،اگر چه در بسیاری از موارد نشان از مکان ها و رویداهای آشنایی دارد و به شکلی موثر سبب همزاد پنداری بارسول و دیگر اشخاص داستان می شود.

مجابی علیرغم لغزش های مکانی و زمانی(2) در پاره­ای از فصل ها ...از عهده­ی معماری دنیایی برآمده است که رویدادها و شخصیت هایش و نیز اعمال و رفتار آن ها توانسته است خوب جا بیفتد و تا حد قابل قبولی چشیدن لذت متن را برای مخاطب فراهم کرده تا پایان با خود همراه کند.

   از منظر نزدیکتر...

" نه این که موضوع فقط برای من اتفاق..."(به نقل از کتاب) رمان با این جمله آغاز می شود. سال و ماه معینی ندارد و با وجود این که زمان روایت داستان محدود است،اما  اتفاقات و نشانه های موجوددر آن، محدوده ای فراتر از زمان خطی (کرونولوژیک) داستان و حوادثی بیشتر از ربع قرن اخیر را در بر گرفته است.(زمان طرح و دست به دست شدن بوف کور نوشته ی صادق هدایت...در کنار ظهور سینمای قیصر و...ارزش های شبه روشنفکری آن) علیرغم عدم تقارن زمانی، برداشت های یکسان از تابوها و ارزش های اخلاقی و حتی موج نویی زمان خود را  در هم شکسته و زیر سئوال می برد و با نگرشی دیگر به بسیاری از وقایع و جریان های شناخته شده و قطعی زمانه (آنجا که در نقل قول از بوف کور هدایت اشاره به جمله ی معروف در زندگی زخم­هایی هست که ...نمی شود آن ها را بیان کرد... درنگ می کند و می پرسد کدام زخم ها؟ و به  واقعیتی تلخ­تر اشاره می کند که دردها اگر بیان نشوند از کجا باید فهمید چرا قابل علاج نیستند و...)

    رسول بالغ شده است..." دماغم باد کرده بود عینهو خرطوم فیل و لنگ هایم دراز شده بود عین لنگ زرافه و...جوش های بزرگتری هم بود که به چشم نمی آمد...جوش های روحی.(به نقل از کتاب)

کنش عمده ی رمان از همین جا رخ می دهد و اگر از عبارت "جوش های روحی" که همان پادر میانی روح شرقی رسول است بگذریم، عمل داستانی آغاز شده و در پیچ و خم های حوادث تلخ و شیرین خود جلو می رود. در داستان از مکان خاصی به جز تهران و شهری در چهارصدو پنجاه کیلومتری آن...نام برده نشده است.نویسنده چندان در قید مکان وقوع داستان نبوده است و در عین حال از بعضی مکان های ویژه که ظرف مناسبی برای جای گرفتن کنش های امروزی و مدرن دارد،با تاکید نام برده است(کافی شاپ عسل...و)                         

    بازیگران به ترتیبی که داستان پیش می رود، با طنز مخصوص مجابی وارد  صحنه می شوند.بی بی ناز ...با این دیالگ معرفی می شود" باز کتاب خریدی؟" "کی به تو اجازه داد کتاب داستان بخونی؟"و... عمه پری با این دیالگ معرفی می شود."بالغ یعنی آدم بیکاره­ای که نوار صدتا یه غاز گوش بده..." دیگر اشخاص داستان گاه با دیالگ و گاه با توصیف و صحنه پردازی معرفی می شوند. آقای جباری،معلم علوم در دو صحنه معرفی می شود. صحنه ی کلاس..."آقای جباری به محض شنیدن کلمه ی بلوغ چشم­هایش از کاسه بیرون زد: ساکت...کلاس جای این مزخرفات نیست. در صحنه ی دیگر زن بداخم جباری از بالک طبقه ی بالا سر او داد می کشد:

"عرضه­ی یک کیلو سیزی خریدن هم نداری...معلومه کسی برات تره هم خرد نمی کنه، تا پس ندادی برنگردی."  آغا باجی این طور معرفی می شود." از قبر پدرم بدونم... چرا این پرت و پلاهارو از من می پرسی؟!" عمو محسن با این دیالگ معرفی می شود." بالغ از بلوغ میآد یعنی سیگار کشیدن تو مستراح! قدم آهسته رفتن جلوی مدرسه ی دخترها"... بابا بزرگ پدر بزرگ رسول هم موقع مورد پرسش قرار گرفتن در باره ی مسئله بلوغ،این طور معرفی می شود." می ذاری به کارم برسم یا نه کره خر... مثل آینه ی دق نشستی روبروم یه بند اصول دین بپرسی" رسول در کشفیات خود به موضوعات عجیبی برخورد می کند از جمله این که ناموس مردگان نیز به بلوغ زهرماری ربط پیدا می کند و این بلوغ زهر ماری هم به خواهر و مادر آدم ...ووقتی به رعنا دل می بندد از ملیحه(که در داستان به عنوان مظهر شگفتی و جاذبه های جسمی زن در دسترس معرفی می شود) هر لحظه بیشتر دورتر می شود. رسول در جستجوی هویت جدید خود تحت تاثیر معلم ادبیاتش آقای نیک نفس قرار دارد و طبق آموزه های او به زخم هایی می رسد که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و...ولی موقع رودر رو شدن با همین زخم ها و مورد سئوال واقع شدن از طرف آقای نیک نفس، مدیر مدرسه که کتاب خوانی و ترویج این قبیل افکار را مورد مواخذه و بازجویی قرار می دهد،با دوریی و دغل­بازی پاسخ می دهد:

" بنده کور از دنیا برم اگر سر کلاس در باره ی بوف کور حرفی زده باشم؟!"

رسول نوشتن را با نامه نگاری برای دختر عمویش رعنا شروع می کند. او از رعنا دختری اثیری و مافوق بشری در ذهن ساخته است. بزودی دیدار با رعنا در تهران انجام می شود...و زیر درخت انار به بار می نشیند. میوه ی مقدس و دور از دسترس عشق.(رعنا از رسول می خواهد از شاخه بالا برود و اناری درشت  از شاخه بچیند: "عجب انار با حالی؟ مرد می خواد از اون شاخه بالا بره")قدرت مردان در به چنگ آوردن جفت(دلدار) سابقه ی طولانی در داستان سرایی دارد. مجموعه حماسی مذهبی رایامانا the ramayana که چهارصد سال قبل از میلاد مسیح توسط وال میکیval miki  شاعر هندی به زبان سانسکریت نوشته شده،داستان جوانیست به نام "راما" که عاشق دختری به نام "سیتا" ، شاهزاده قلمرو پدری "راما "و "داساراتا" می شود. پدر "سیتا" شرط ازدواج دخترش را کشیدن کمانی دیرکش که متعلق به خدایان است ...گذاشته است . در پایان "راما" عازم  سفر می شود و خیلی تصادفی و در میان شگفتی مردان سرزمین همسایه،کمان را کشیده و موفق به تصاحب "سیتا" می شود. به همین سادگی ...قدرت بدنی برای تصاحب جفت شرط لازم بود . این میل به داشتن قدرت و بخصوص نشان دادن آن به دلدار و جنگیدن به خاطر آن در درون هر جوانی می جوشد ...و حتی رسول صلح دوست و آرامش طلب را هم از قاعده خود مستثنی نمی کند. بنابراین به گفته ی خودش " خر خر شیر شدم ...عینهو بوزینه با یک لنگه دمپایی از شاخه بالا رفتم دنبال انار قرمزی که مثل اجل معلق روی شاخه سبز شده بود. البته قهرمان داستان ما به وصال میوه ی دور دست عشق نایل نمی شود،از شاخه می افتد و پایش می شکند و یک و ماه و اندی در گچ می ماند.(تقابل عشق اساطیری و زمینی)

   رسول برای برقراری ارتباطی ساده (حرف زدن) با رعنا دایم دچار مشکل است و با انواع  قید و بندهایی که به دست و پایش بسته شده استُ ...دست و پنجه نرم می کند.     

 رسول در مواجه با این قید و بندها سرخورده می شود و به کوه می زند(واکنش عاشق سنتی) و حتی تصمیمی خام برای خودکشی می گیرد که نقطه ی عطفی در زندگی او رخ می دهد "درست همان موقع زن خوشگل و قد بلندی به پستم خورد که بلوزش را به کمر بسته بود و داشت از کوه پائین می رفت " این زن خانم شیرین صادقی است. زن در قالب امروزیش. رسول در برخورد با خا نم صادقی سیمای زن مدرن را کشف می کند و برای اولین بار احساس آزادی و خوشبختی می کند" با خانوم صادقی زیادی احساس خوشبختی کرده بودم. بیشتر از آن ظرفیت نداشتم.یعنی ترس برم داشته بود مزه­اش از بین برود،زود بدبختی سراغم بیآید!". که خیلی زود به سراغش میآید و برای جلب توجه رعنا به خودش مجبور به فریبکاری و دروغگویی در باره ی خانم صادقی می شود:"عجوزه تر از خودش خودشه...سن خر پیریو داره ولی هنوز

 شلوار لی می پوشه....رعنا هم می گوید"مواظب خودت باش زن نجیبی نیست فقط با مردها هره و کره می کند!"

رسول گیج و منگ،از یک طرف دل در گرو عشق رعنا و از طرف دیگر مبهوت احساسی گنگ نسبت به خانوم صادقی و رفتار متجدانه ی او، به شهر خود باز می گردد و گرفتار چالش احساسی عمیق تری نسبت به محیط تربیتی خود و پیرامونش می شود. او نامه پشت نامه برای رعنا می فرستد و پاسخی دریافت نمی کند و به ناچار ترک یار و دیار کرده، عازم تهران می شود. داستان در این جا وارد فاز جدیدی می شود(فرار از خانه و شروع سفری ناشناخته به دنبال کشف هویت) رسول علیرغم خطرات بیشماری که سر راهش قرار گرفته است با این جابجایی،در اصل سفر تکوینی خود را آغاز می کند و با مشکلات رو در رو، دست و پنجه نرم می کند. به صحنه ای در اتوبوس هنگام فرار به تهران توجه شود" مرد خیکی نیشش تا بناگوش باز شده بود و توی دست اندازها به عمد خودش را روی من می انداخت و با دندان­های کریهی که از قرن ها پیش مسواک نخورده بود...مثل گراز سرتا پایم را شخم می زد...خودم را کنار کشیدم دست توی جیب بردم، زنجیرم را بیرون آوردم و شروع کردم به چرخاندن..."

رسول با یوسف سیاه شاگرد راننده ی اتوبوس آشنا می شود و داستان یوسف سیاه هم به طور غیرمستقیم  همراه با روایت اصلی پیش می رود.که بی شباهت به داستان خودش و رعنا نیست. رسول به توصیه ی یوسف سیاه شب را در پارک آزادی زیر چادر افغانی ها بسر می برد. در خلال شب، بی خوابی به سرش می زند و روی نیمکت وسط پارک دراز می شود،جایی که با دختری فراری آشنا می شود و علت سقوط او را به یک زن خیابانی از زبان خودش می شنود. داستان از زبان جمعه این گونه پایان می یابد"... این یارو موتوریه آدم نابه کاریه"

"چطور مگه"

 "خجالت داره گفتنش ولی از قبل زنش پول در میآره!"

رسول رعنا را در پارک آزادی ملاقات می کند. رعنا همچنان از او می خواهد تکلیفش را یکسره کند. بعد از بگو مگوی طولانی با رسول،رعنا گریه کنان از پارک بیرون می رود و در همین احوال فرشته ی نجات، خانوم صادقی از راه می رسد و در باره رعنا با رسول گفتگو می کند :

"تو نامه هات چی نوشته بودی رعنا رو اون قدر عصبانی کرد؟" رسول نامه ها را به خانم صادقی می دهد:

"بگیر خودت بخوان"

"جالبه اینارو خودت نوشتی؟"

"خودت به اضافه سایه ت...فکر نمی کنی زیادی به سایه ی بی مویت زیادی اعتماد کردی؟"

رسول از ابتدا گنده گو است و یکی از شباهت های رسول "مجابی " با هولدن کالفید" سالینجر " همین گنده گوی هاست. گنده گویی زاید الوصفی که  شیرین صادقی با مهربانی و رفتار مدنی خود تلطیفش می کند،طوری که طعم تلخ کاپوچینو در شیرینی نگاه شیرین صادقی حل می شود و تابلوی " کافی شاپ عسل"  در ذهنش چشمک می زند.

رسول به منزل خانم صادقی می رود و کتابخانه ی خانم صادقی را از نزدیک می بیند و داستان غم انگیز او و همسرش فرهاد را که حالا فقط عکس قاپ گرفته­ ای بود ...از زبان خودش می شنود. رسول فرصت را مغتنم می شمارد و در فضایی دوستانه و به دور از ترس و تشویش، به طرح سئوال خود در باره ی بلوغ از خانم صادقی می پردازد. خانم صادقی قبل از هرگونه پاسخ، او را در راه بازگشت به منزل و تجدید رابطه­اش با بی­بی ناز تشویق می کند.(تاکید بر کنش دوستانه و مسئولانه ی رسول در ارتباط با خانواده­)  و به تدریج که تنش های اولیه فروکش می کند،در صدد پاسخگویی به رسول بر می آید،ضمن توضیح مکانیسم بلوغ در گیاهان و جانوران به رفع و رجوع مسئله می پردازد. تمهید پیچیده و ماهرانه­ی نویسنده در تشبیه مکانیسم رفتاری و عملی بلوغ به دوچرخه سواری که در طرح روی جلد کتاب هم آمده است، منجر به زبان الکن و ناگویای خانم صادقی می شود و اگر چه ایهام موجود در خواب شبانه ی رسول به موازات دوچرخه سواری در ترک خانم صادقی،داستان را به پیش می برد،ولی محافظه کاری رایج، گریبان خانم صادقی را هم می گیرد، به طوری که آن دوچرخه سواری عجیب و شگفت انگیز و گفتگوهای آشکار و پنهان پیرامون آن نیز از پس بیان واقعیت برنمی آید و رسول همچنان دستپاچه و نامطمئن در جاده ی تاریک نادانسته هایش فرو رفته، تن به سازشی ناخواسته با بی بی ناز و بابا حسین و دیگر عوامل گذشته می دهد و در مقابل تکلیفی که از قبل برایش تعین شده است به زانو درمیآید و مثل بقیه فقط به اجرای قانون خود به خودی طبیعت تن می دهد و علیرغم استمرار دغدغه های گذشته، خود نیز در توضیح مسئله برای فرزندانش، سکوت می کند و لام تا کام در باره اش حرف نمی زند. مبادا از طرف دیگران به کفر و الحاد متهم شود.اگر چه در پایان بندی داستان لب به اعتراض می گشاید:

"پس این بزرگترها کی بالغ می شوند؟!"           

1-                                  The Catcher in the Ryeبسال 1951 میلادی نوشته شد . از رمان های روان شناختی ( Psychological novel) است واز زبان هولدن جوان شانزده ساله روایت می شود.هولدن از مدرسه ی شبانه روزی فرار می کند و دو روز در اطراف نیویورک ،شهری که والدینش در آن اقامت دارند پرسه می زند. هولدن می خواهد به دنیای بزرگترها راه پیدا کند و سالینجر در این اثر هولدن و سرگشتگی چند روزه ی او را در نیویورک را به تصویر  می کشد . در پایان هولدن برای خواهر ده ساله اش فیبی دلتنگ شده و به خانه باز می­گردد.

2-                                  بطور نمونه صفحه 29 تا 40 دیپورت بی بی ناز به تهران اشتباه سهوی است و اشتباهات سهوی از این دست.س

3-                                                                                                         

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد