نویسنده اردشیر نورایی
همینکه به خودش آمد، توی راهروهای محکمه سرگردان بود. نمی دانست به
کدام شعبه باید برود،اما می دانست بزودی صدایش می زنند. با تعجب به دستهایش
نگاهی انداخت جوان شده بود.به سرعت از پله ها بالا رفت، صف طویل متهمین
به شکل غم انگیزی در سرتاسر راهرو امتداد داشت. دزدکی به یکی از اتاق ها
سرک کشید. بوی بدی را حس کرد. در همین حال کسی دست روی شانه اش
گذاشت . برگشت حاج محسن بود. خواست حرفی بزند که با علامت ((هیس))
حاجی سکوت کرد.
(( دنبالم بیا ))
دندان نداشت، اما موی سرش پرپشت وبلند روی شانه اش ریخته بود. تعجب کرد
و با حسرت دستی به کف طاس سر خودش کشید. از یک راهرو باریک عبور
کردند. وارد قسمتی شد که کاملاً تاریک بود.مجبور شد دامن کت حاجی را بگیرد،
چیز نرمی زیر پایش می لرزید. از دور صداهای دلخراشی به گوش می رسید.
حس کرد دری باز و بسته شد. وارد اتاقی شدند. از روزنی که معلوم نبود کجاست،
پرتو ضعیفی گوشه ی اتاق را روشن کرده بود.
(( مدارک را آوردی؟))
(( در این مورد چیزی به من نگفته بودند.))
(( باشه باشه همین جا منتظر باش ))
طولی نکشید که آن پرتو ضعیف هم خاموش شد. دست به اطراف می گرداند،
چیزی نبود چند قدم به جلو برداشت، سعی کرد به همان گوشه ای که قبلاً نور
تابیده بود برود اما گوشه ای وجود نداشت، اصلاً دیواری نبود قدم هایش را تندتر
کرد. هر چه به جلو و عقب می رفت مانعی وجود نداشت. انگار در شبح تیره و بی
پایانی محصور شده بود. مدتها در تاریکی راه رفت، نه صدایی، نه جنبشی و نه
دری.
حتی صدای پای خود را نمی شنید. دست برد تا چشمانش را بمالد،اما صورتش را
پیدا نمی کرد. وحشت کرد. در همین حال حس کرد موهای صورتش رشد می
کنند. از چیزی حالش بهم می خورد، تردید نداشت که دارند فریبش می دهند،
قدمهایش را تندتر کرد. انگار کسی غلغلکش می داد. بی اختیار به اطراف دست
می انداخت و فرار می کرد. نمی توانست منتظر بماند، باید کاری می کرد. فریاد
کشید و در کمال حیرت متوجه شد صدایش را حتی خودش نمی شنود. در مورد
حاج محسن همیشه مشکوک بود. اصلاً چرا باید به حرف او گوش می داد و برای
شهادت به این مکان عجیب می آمد. به غلغلک به خصوص زیر آخرین دنده ی
چپش حساس بود این را فقط مادرش می دانست. و حالا انگشتان نامرئی همین کار
را می کرد، تحمل نداشت به خود می پیچید و به اطراف فرار می کرد.
همیشه برای روز مبادا یک چاقوی کوچک همراه داشت، همینطور که فرار می
کرد آن را بیرون آورد و باز کرد. ناباورانه به تاریکی حمله ور شد. به همه طرف
ضربه می زد. اما چیزی نبود جز خودش، آن هم خودی ناقص و بی اهمیت. یعنی
ممکن بود خودش خودش را غلغلک دهد. دست می انداخت و باور نمی کرد یقین
کرد برایش نقشه کشیده اند. در آن آشوب از این همه پول با همراه خود آورده بود
نگران شد. قبل از آمدن می توانست یک نوک پا، به خانه برود و حداقل چک پول
ها را جای امنی بگذارد. ای بسا در همین اثنا آن را زده باشند. جیب پیراهنش را
معاینه کرد، سرجایش بود، اما حس کرد خیس شده اند. همیشه از این که اعداد و
ارقام مهم خیس و مخدوش شوند بیم داشت و حالا چطور می توانست آن ها را
بررسی کند. پول کمی هم نبود. در کمال تعجب به یاد نمی آورد این چک پول ها
را بابت کدام معامله دریافت کرده به همین دلیل آرام گرفت. آن انگشتان مرموز هم
محو شدند و به این که پول را برای چه گرفته فکر می کرد، زیر پایش را حس می
کرد، دست برد، چشم ها، گوش ها سر جایش بودند، همه چیز مرتب بود و صدای
ناله ای از دور شنیده می شد.
نور گوشه روشن شد و بلافاصله چراغ های دیگری روشن شدند و در باز شد.
حاج محسن با یک بشقاب گیلاس مشهدی پیش آمد و گفت : قبل از اینکه دادگاه
شروع شود، بهتر است یک بار دیگر همه چیز را مرور کنیم.
(( تو چند درصد جانبازی داری؟))
(( سی و پنج درصد!))
(( خیلی کمه ))
(( یعنی چه خیلی کمه !))
(( عزیز من نقل گرفتن زمین، یا از کار افتادگی یا وام و هزار کوفت و زهر مار
دیگر نیست، از طرفی تو که زخمی نشدی، همینطوری با نامه ی من، که البته
یادت باشه همین نامه هم برایم کلی دردسر شده، سی و پنج درصد جانبازی روحی
گرفتی ))
در این لحظه حاج محسن زد زیر خنده و تکرار کرد (( روحی ))
(( بخور ))
گیلاس ها در نور می درخشیدند، اما او حال خوردن نداشت، نگران بود، ومیل
داشت هر چه زودتر در فرصتی مناسب چک پول ها را بررسی کند. از طرفی
اینکه نمی دانست آن ها را بابت چه گرفته عذاب می کشید.
(( نگران چه هستی، من پرونده ات را نگاه کردم. مهم ترین شاکیت می دانی
کیست؟))
(( نه !))
حاجی یک مشت گیلاس برداشت و یک جا در دهان بی دندان گذاشت و در
حالیکه با عجله هسته ها را فوت می کرد ادامه داد:
(( پدرت، تو به من نگفته بودی در بیست سالگی به بهانه ی گرفتن وام خانه ی
پدرت را بالا کشیدی، بیچاره زار زار گریه می کرد.))
(( مادرم چه ؟))
(( نگران نباش او طرفدار تو است. و دم به ساعت پدرت رانفرین می کند.))
او که ابداً به فکر پرونده ی خودش نبود، حالا واقعاً داشت از این بابت هم نگران
می شد. و به نظرش رسید که حاجی عجب مارمولکی است، پرونده اش را خوانده
و با این حرف ها هم می خواهد از او آتو بگیرد، برای شهادت. با این وجود می
خواست بداند که دیگر از او چه می دانند، گیلاسی برداشت و پرسید:
(( من برای شهادت آمدم، قرار نبوده محاکمه شوم، عجب گیری کردم. راستش
ترس برم داشته، بگو ببینم در این پرونده ی لعنتی چه چیزهای دیگری بود ))
(( این ها مجبورند نگاهی هم به پرونده ی شاهد بیندازند. نگران نباش تو پرونده ی
سبک و خنده داری داری!))
(( خنده دار، یعنی چه؟))
(( چند مورد زنا و لواط داری که البته فقط در حد گزارش است و شاکی
خصوصی نداری، مورد خنده داری هم هست که در واقع پای یک خر در میان
است.))
(( ای بابا، کدام خر!))
(( تعجب نکن، این ها سراغ یک چیزهایی می روند که آدم فکرش را نمی کند.
مثلاً تو مگر کارمند نیستی ؟))
(( چرا ! ))
(( مگر علاوه بر آن، سه جای دیگر کار نمی کنی ؟))
(( چرا ! ))
(( خب همین، این ها درآورده اند که تو سال گذشته وام بیکاری گرفتی! البته فعلاً
اقدامی صورت نگرفته. این را فقط از این جهت گفتم که حواست جمع باشد.))
انگار او را به دنیای دیگری پرتاب کرده بودند. دنیای عجیبی که روی جزئی
ترین اعمال انگشت می گذاشتند. با همه این ها در حال حاضر نگران چک پول ها
بود که مبادا خیس شده باشند.
خواست حرفی بزند که حاجی ادامه داد:
(( یکی از مشکلات من روحی است، خبر داری که او را هم احضار کرده اند؟))
(( نه، ما مدتی است که از هم جدا زندگی می کنیم فقط ظاهراً زن و شوهریم .))
(( بگذریم، به هر حال تو را به عنوان شاهد پذیرفته اند. بنابراین یک بار دیگر
مرور می کنیم، دوازده روزی را که اولیش یازده اردیبهشت پنجاه و هشت است تا
همین آخری و شبهایی را که قبلاً گفتم، تو با من بودی و در منزل حاج ابول درس
مدیریت می خواندیم. در مورد پارک چیتگر هم فقط انکار می کنی، همین.))
حاجی این را گفت و بدون این که هسته های یک مشت گیلاسی را که بالا انداخته
بود، فوت کند بیرون رفت و بلافاصله اتاق تاریک شد. تاریک و بی مکان در
ابدیتی خاموش تنها ماند. بدتر از همه حس عجیبی بود که این بار از پا شروع شده
بود، با وجود اینکه مطمئن بود که کفش پوشیده اما پا برهنه بر کف نرم و لرزنده
ای قدم بر می داشت. زیر پایش جانوری نرم و لغزنده به ارتعاش درآمده بود. در
همین لحظه از سیاهی شبح هم سنگرش علی گلابی با آن سبیل های آویخته و قد
کوتاه جان گرفت. جانی تیره و سمج . در حالی که لبخند شیطانیش از ژرفای
تیرگی ها می درخشید، فریاد زد(( بچه ها می دونین اون پائین کنار آب چی
دیدم؟)) آن ها که سه نفر بودند حدس نمی زدند. بنابراین علی گلابی این بچه ی
آبادان که شور و شیدایی عجیبی در مجلس گرم کردن داشت ادامه داد: (( چند تا
خر خوشکل بی صاحب )) هر سه قیام کردند.
چشمانش را می بست تا هر طور شده از این کابوس خلاص شود، اما نمی شد. در
این آشوب و سیاهی، دامنه از لاله های سرخ که کپه کپه در میان علف های هرز
قد کشیده بودند، پوشیده بود بنفشه ها، شاه پسند ها و جوانه های کنگر از هر طرف
سرازخاک بیرون کشیده بودند. بهار بود. هر چهار نفر مسلسل هایشان را برداشته
و به سمت دره هجوم برده بودند. آفتاب در پشت بلندی های شرف شاه چون ترنجی
رسیده معلق بود. طوری که دراین تاریکی چشمانش را آزار می داد. او اکنون نمی
خواست به دره برسد. همان بهتر که در سیاهی فرو می رفت. اما افسوس که نمی
شد و زیر پایش خاک سرخ ، چال برمی داشت و جوانه ی گیاهان ناشناس خم می
شدند تا به دنبال او به آرامی سر بلند کنند. خرها با آرامشی وسوسه برانگیز در
کنار نهر می چریدند و صدای نفس های شادمانه شان در دره می پیچید.
بی اختیار، هر یک به دنبال خری در پیچ و خم شاخه ها گم شدند و از قضای
روزگار او خر چموشی را دنبال می کرد که تصرفش غیر ممکن به نظر می
رسید. خر یکسره جفتک می انداخت سراسیمه به اطراف می گریخت.
در این ظلمات چطور می توانست با این وضوح چشمان درخشان خر را که گویی
همه حجم ذهنش را پر کرده بود، ببیند. پا برهنه تلاش می کرد از این صحنه
بگریزد. خیس عرق شده بود. از شدت هیجان کور وکر، فقط دنبال می کرد. در
یک لحظه ی مناسب تسمه ی مسلسل را به گردن خر آویخت. فقط هیجده سال
داشت و تجربه مفیدی در این امور نداشت. مدتی طول کشید تا متوجه شد که خر
چموش نر است. اما کار از کار گذشته بود و خر در امتداد دره نفس نفس زنان از
او پیش افتاده بود. در حالیکه بر گردنش مسلسل ژ_س آویزان بود.
او کفش پوشیده بود، اما در این لحظه پا برهنه بر نرم تنانی جانورخو که هر لحظه
برکناره ای از پوست پایش لیس می زدند، قدم می گذاشت. خلاصی نداشت.
دست به جیب پیراهن برد. هنوز خیس بود. اگر لحظه ای فقط لحظه ای می
توانست چک پول ها را بررسی کند، حداقل خیالش از این بابت راحت می شد، اما
مجالی نبود. افسوس که راهی وجود نداشت والا هر طور شده از این ظلمات می
گریخت. بی هدف پیش می رفت. صدای ناله ی آشنایی راشنید. حس کرد به جایی
رسیده است. زمین زیر پایش بود. کسی روی سکویی قوز کرده آرام ناله می کرد.
شمع ضعیفی در برابرش روشن بود. پرسید(( اینجا کجاست؟)) مرد سر برداشت،
پدرش بود. نمی توانست به او نزدیک شود، دیواری نامرئی او را جدا می کرد. با
عصبانیت گفت)): از من شکایت کردی؟)) مرد در حالیکه اشک می ریخت. فقط
نگاهش کرد. گویی صدای او را نمی شنید. فریاد زد، اما جز خودش کسی صدایش
را نمی شنید. و بزودی سکو ومرد وشمع در سیاهی فرو رفتند ودری باز شد.
حاجی با نگرانی پرسید)): مایه تیله با خودت چی داری؟)) بی اختیار دستی به
جیب پیراهنم زد . خیس بود. از طرفی جای کتمان نبود. چند قدم به طرف نور
برداشت و چک پول ها را بیرون آورد. سالم بودند. حاجی نگاهی به آنها انداخت و
به سرعت همه را به طرف سیاهی پرتاب کرد و گفت:(( این کاغذ پاره ها اینجا
خریدار نداره، بیا )) و دست برد از جیب شلوارش یک مشت اسکناس درشت که
عکس موجودی ناشناس روی آن ها بود، در آورد و به او داد:(( ممکنه لازم نشه،
اما همراه داشته باش )) در حالیکه اسکناس ها را در جیب پیراهن می گذاشت
گفت:(( حاجی اگه ممکنه منو اینجا تنها تو تاریکی نزار.)) حاجی با تعجب
پرسید:(( مگه اینجا تاریکه؟)) و قهقهه ای بلند سر داد طوری که دهان بی دندانش
تمام حجم ذهنش را پر کرد.
همینکه چشم باز کرد روحی روی سرش بود. سراسیمه دست به پیراهنش برد.
چک پول ها سرجایش بودند. بلند شد. بی اعتنا به غر غر روحی لباس پوشید. کمی
دیر شده بود. با عصبانیت گفت:(( احضاریه دادگاه کجاست.)) بلافاصله روحی آن
را از روی تلویزیون برداشت و به طرفش دراز کرد. نگاهی به آن انداخت و با
خشم آن را پاره کرد. نفس راحتی کشید و راه افتاد. دبیراعظم جای پارک نبود.
مدتی طول کشید تا توانست ماکزیمای عزیزش را در گوشه ای از پارکینگ میدان
مصدق پارک کند. بعد یکراست به وعده گاهش رفت. همه منتظر بودند، قول نامه
ها نوشته شده بود. آقای معقولی معلوم نبود برای چه ولی خاطرنشان کرد((اتفاقاً
قرار است در این طبقه همه طلا فروشی باز کنند. خودتان بهتر می دانید که این
ساختمان چشم و چراغ شهر است. معامله خوبی کردی مبارک باشد. بنده به خاطر
آشنایی با ابوی شما . . . )) در این لحظه دست به جیب برد تا چک پول ها را برای
بیعانه بپردازد. ورق زد نگاهی به آن ها انداخت. پول های درشتی بودند که عکس
موجودی ناشناس روی آنها بود.
اردشیر
24/4/82
آفتاب بالا آمده بود، دستی به چشمانش کشید، نفس عمیقی فرو داد، نگاهی به
اطراف انداخت همه چیز مثل روزهای دیگر آغاز شده بود. بوی گلهای بهاری
همه جا را پر کرده بود. بویی که او را به یاد علفزار بی انتهایی می انداخت، که به
محض رسیدن در آن غوطه ور شده بود.جهانی پر از سبزی و رنگ، رنگ گلهای
شبنم زده، که برگهای پنهانش سر به زمین زده و دانه های درخشان بر آن غلت
می خورند. بوی خاک بوی گل، بوی ماهی و آب، همه چیز آهنگ دلپذیر ادامه را
برایش می نواختند، تا اندکی پیشتر برود، ببیند. دنیایی را ببیند که با شتاب به
سویش آمده بود. اما انگار فراق با سرشت او پیوند داده شده بود، دور افتاد، از همه
ی آنچه بخاطرش متولد شده بود، دور افتاد. در این چاردیواری عجیب گرفتار آمد
و از قضای روزگار، هم بازی بی نفسی را هم در کنارش بخاطر سرگرمی گذاشته
بودند. هیچ بوی سرخوشی از این هم دم سنگ دل نمی آمد. با احتیاط نگاهی به
بیرون انداخت. بدون شک در این حال هر کس او را می دید، از بلاهت او خنده
اش می گرفت. با چشمان خواب آلود، خود را از حصار آویخته بود تا بلکه ببیند،
آوازی از دوردست او را صدا می کرد، مطمئناً دیگران این آواز را نمی شنیدند.
پدربزرگم می گفت چل گیس ها همیشه گرفتار غول های بیابانی می شوند. دراین
باره بلافاصله مثال مهمی را خاطر نشان می کرد. فریده، ((ببینید فریده چطور
گرفتار خیدان شده است. این مرد با شصت سال سن و دست چلاق، چه کسی را در
اختیار گرفته است. بشر به این موارد باید جداً توجه کند. فریده فقط بیست و پنج
سال دارد. در میان زنان این محل یکه است.)) همینکه شروع می کرد از چهره و
پوست و موهای فریده و بخصوص اندام خدایی اش حرف بزند، فریاد مادربزرگ
بلند می شد.
خیدان غول بیابانی نبود، مرد آرامی بود، به همت سرمایه ی کمی که با زحمت
دست و پا کرده بود، دکانی در تپه ی فرج حسنه راه انداخته و از این راه فریده را
که سی و پنج سال کوچکتر از او بود به عقد در آورده بود. خیدان مخالف کارهای
پدربزرگم بود. بخصوص از اینکه به جانوران موذی غذا می داد. روزانه بطور
متوسط سه بار برای خرید به دکانش می رفتم. دست راستش حالت عجیبی داشت.
سه انگشت وسطش بر اثر انفجار زرنیق از بین رفته بود. همه ی بچه ها را از
درست کردن ترقه منع می کرد. البته بی آنکه به دستش اشاره کند. ته اتاقش یک
تمثال رضا شاه بود که هیچ وقت شیشه ی دوده گرفته ی آنرا پاک نمی کرد. رضا
شاه در حالیکه تازه تاج گذاری کرده بود. در زیر آن غبار چیزی بود که روزی
حداقل سه بار می دیدم. به نظم دوران رضاشاه اعتقاد داشت و هر وقت گوش
شنوایی گیر می انداخت از هیبت او تعریف می کرد وبخصوص شیفته ی وحشتی
بود که چشمانش در دیگران ایجاد می کرد. انگشت کوچیکه اش را در خرمای
حصیری تا حد ممکن فرو می کرد و در حالیکه به یک ضربت دو سیر خرما جدا
می کرد از لات و لوت ها بد می گفت و دلش هوای کسی مثل رضا خان را می
کرد که بیاید و این اوباش را از محلات جمع کند.
فریده بچه دار نمی شد. البته خیدان از زن اولش یک پسر داشت که اصلاً شباهتی
به خودش نداشت. مرد سرخ و سفید، تپلی بود که سال به سال به او سر نمی زد.
بعضی وقتها که از این بابت دلگیر بود، ابرو های پرپشتش را در هم می کشید،
مفه ای می کرد و دو انگشت مهم اش را به پیشانی پر از چروکش فشار می داد و
می گفت:(( از وقتی وضعیاتش خوب شده، محل سگ هم به ما نمی کند. خوب
توجه کن منی که پدرشم، یک عمر زندگیم را به پایش ریختم! اونوقت پدر بزرگ
تو، نان خشک تو دستش می گیره جلو خر مردم. والله نوبره. از اون بدتر نان ریزه
می کنه می ریزه برای مورچه ها و موش ها و ملوچ ها و . . . والله پاره جان آدم
وفا نداره چه برسه به خر مردم.))
نه دیگران این آواز را نمی شنیدند. چون تنها او بود که در موقع طلوع برمی
خاست. با ولع هر طور شده خود را بالا می کشید، تا ببیند، آن طور که هست ببیند.
آزاد باشد. روی زمین با پای برهنه راه برود. به سویی که می خواستنش. دایش می
زدند. از نگاه به اندام تازه برآمده اش لذت می بردند. و برای رسیدنش شادمانی می
کردند. اینجا هیاهو برای رسیدنش محدود بود. بودند کسانی که برای بودنش لذت
می بردند. می خندیدند، وای سا نازش می کردند. اما طولی نمی کشید که باز او را
در حصار خود رها می کردند. و تنهایی و این زوج سنگ دل در این چار دیواری
خفه. چگونه می توانست بپذیرد که معنای زندگانی همین است. او معنای رهایی را
چشیده بود، در آن بوته زار وحشی که عطر زمین با تمام سبزیش حس می شد،
چشیده بود، رفتن را و رسیدن را. غرق شدن و میل را درگستره ی وجود. حالا
باید از این شیشه های کدر، اطراف را در گنگی فقط مشاهده می کرد. دستی به
چشمانش مالید، خمیازه کشید، دهان باز کرد و نگاه خسته اش را به اطراف
چرخاند. گاه گاهی به غذا لب می زد. غذاهایی که برایش آماده می کردند. و تعجب
آورترین چیز این بود که جفتش لب به چیزی نمی زد. در سکون و آرامشی ابدی
در زندگی شناور بود. حرفی نمی زد، حتی صدایی که نشانی از شدن باشد از خود
در نمی آورد. تنها وقتی به سویش می رفت کمی جابه جا می شد. انگار برای
حرکتی از پیش تعیین شده برنامه ریزی شده بود. و این بدترین چیز ممکن بود. او
که تازه رسیده بود و می خواست دنیا را با همه ی ماجراهایش تجربه کند، مایوس
می شد. کم کم از خوردن هم حالش به هم می خورد. خوردن بی وجود یار، بی
وجود آنکس که صدایش می کرد، چه معنایی داشت. آن آهنگ عجیب که هر لحظه
او را به سوی ادامه فرامی خواند اکنون ضعیف و، ضعیف تر می شد.
پدر بزرگ از اینکه چل گیس ها اسیر غول بیابانی می شوند، عذاب می کشید. و
معتقد بود هر موجودی مدتی به این دنیای خاکی می آید، برای اینکه ببیند، لذت
ببرد، خودی نشان دهد و بعد در آرامش به هر صورتی که باشد به خاک برگردد.
به همین خاطر به گنجشک ها که با جدیت دانه تهیه می کردند تا برای خانواده
کوچکشان آسایش فراهم کنند، احترام می گذاشت. در روزهای نیستی و برف، نان
برایشان خرد می کرد و از آنکه به سرعت نان ها را می چیدند و به لانه هایشان
می بردند، لذت می برد. و هرگز خیدان را به خاطر حبس کردن فریده نمی بخشید.
هم در دکان خود با دست دو انگشتی خود مشغول بود. من بخصوص می خواستم
جای انگشتان رفته اش را تماشا کنم. انگشتانی که بسرعت مثل یک ابزار بادیه
ماست در می آمد و داخل سطل شیر، می شد، و پس در دیس پنیر فرو می رفت.
حالا برای عروس تازه ی محل، زن جوان رمض پنیر قارچ می کرد. عروس
رمض مدتی بود که رونقی به محله داده بود، یکسره نگاهش می کردم. تازه رسیده
بود. چادر نماز سفید با گلهای ریز آبی به تن داشت. چقدر خوشرنگ بود. در
حالیکه چادر روی شانه اش افتاده بود و زلف فرفری بلندش در اطراف مثل سایه
زندگی افتاده بود، با ناز از پنیر بد می گفت:(( رمض از این پنیر ها خوشش نمی
آد.)) خیدان همینکه اسم رمض می آمد آتشی می شد. و از بد روزگار خانه ی
رمض درست روبروی دکانش بود. خدا می داند که چقدر از رمض بدش می آمد.
نمی دانستم اما بعدها کم کم فهمیدم که پیرمرد خانه گمان است. و رمض هم با آن
سبیل کلفت و قیافه غلط انداز دم به ساعت با زیرپوش و بیجامه در کوچه بود.
فریده هم این اواخر روزی چند بار بهانه می کرد و یکراست می آمد در دکان.
خانه ی ما درست بغل دست دکان خیدان بود. همینکه فریده خانم می آمد، مثل اینکه
موی رمض را آتش می زدند. سروکله اش پیدا می شد. البته خیدان فی لفور
پیشخوان را بالا می داد و به فریده می گفت :((بیا تو)) ولی رمض ول کن نبود.
میآمد دنبال نخود سیاه بهانه می گرفت. از ماست دیروز بد می گفت. تا اینکه فریده
پادرمیانی می کرد. پیرمرد به پیشخوان تکیه می داد، قوز می کرد و غصه می
خورد.
دیگر میلی به غذا نداشت. بهار گذشته بود، دیگر عطر گل های محمدی در اتاق
نمی پیچید. دیگران با عشق و دوستی او را در آغوش می گرفتند. دست و پایش را
نوازش می کردند. صورتش را می بوسیدند. با بازو بسته شدن پلکهایش هیاهو براه
می انداختند، اما ندای درون چیز دیگری بود، او را به سوی دیگری فرامی خواند.
رویای آزادی و آن زندگی کوتاه مدت در سرزمین وحشی او را رها نمی کرد.
پیوسته آهنگ دل نوازی او را به سوی دیگری می خواند. اکنون دیگر از این جفت
بی نفس حالش بهم می خورد. انگار آنرا برای عذاب بیشتر ساخته بودند. اگر چه
دست و پایش سبز بود. آنرا رنگ کرده بودند. شیفتگی و هیجاناتش با سردی
روبرو می شد، میل او به ادامه در این چارچوب تنگ به یأس تیره ای بدل می شد
. هیچ امیدی برای رسیدن وجود نداشت. همه چیز حاکی از دروغ و تصنع بود.
انگار این چار دیواری خوش آب ورنگ را برای بدام انداختن او تهیه کرده بودند.
برای سوء استفاده ،برای لذت بردن یک طرفه،این همان حقیقتی بود که کم کم می
فهمید. این چاردیواری خوشگلی را هم که اخیراً برایش تهیه کرده بودند و به آن
بنت هوس شرمان می گفتند، دروغی بیش نبود. او می خواست بگذرد. عبور کند.
و سینه اش را با آرامش به خاک بساید، در امتداد آوازی که صدایش می زند، راه
بیفتد. اما مگر می شد. همه چیز برایش جز تنگی و حصار نبود. کم کم از خوردن
دست برداشت، گاه از این حصار شیشه ای سرک می کشید، اما چیزی جز همان
هیاهوی بی مفهوم، همان نوازش های بی حاصل، همان زرق و برق های گنگ
دستش را نمی گرفت. و باز در رویا فرومی رفت رویایی که فقط برای مدتی کوتاه
تجربه کرده بود. رهایی در میان زمین و غوطه ور شدن در عطر طبیعت و آهنگ
دلنواز زندگی، که اکنون هر چه بیشتر دست نیافتنی به نظر می رسید.
رمض تنها ماشین دار محله بود. بنز سیاه صدوهشتاد او مثل گاو پیشانی سفید
معروف بود. خط همدان کار می کرد. زن جوان و خوشگلی داشت، اما عاشق
فریده بود، اینرا هیچکس به خوبی خیدان نمی دانست. یک شب سه روز مانده به
عید جسدش را کنار حمام حاج سکینه پیدا کردند. در حالیکه هشت ضربه ی چاقو
بدنش را سوراخ، سوراخ کرده بود. کسی نفهمید او را چه کسی و برای چه کشته
است.
زندگی در این چارچوب ننگ روز به روز برای او بیهوده و بیهوده تر می شد.
تا اینکه اوایل تیر در یک صبح تابستانی همه متوجه شدند که او زندگی را وداع
گفته است. بسیار شیون کردند. جسم بی جانش را در قابی شیشه ای در میان گل
های محمدی دفن کردند. او به آرامی سر در لاک خود فرو برده بود. انگار در
اندیشه ای ابدی به رویایی فرو رفته بود که تنها یک روز آن هم در میان
علفزارهای شمال جریان داشت.
اردشیر نورایی
بعد از حوادث سال شصت و یک خیلی ها فراری شدند. خیلی ها هم به زندان افتادند. در حالیکه من با جابه جایی مختصر و آرامشی که ذاتاً داشتم در گوشه ای از تهران به سلامت زندگی را می گذراندم. کار تازه ای را شروع کرده بودم. حس می کردم آدم دیگری هستم که در مملکتی غریب زندگی می کنم. در حرفه ی جدیدم که عینک سازی بود مهارت پیدا کرده و درآمد متوسطی داشتم. تلاش می کردم گذشته را فراموش کنم و پولم را به حدی برسانم که مغازه ی عینک سازی مورد اجاره را بخرم. اعتبار نیم بندی به دست آوردم. با دکتری کار می کردم که در واقع چشم پزشک به معنای امروزیش نبود، بلکه پزشک عمومی بود که اپتومتری هم می کرد. من برایش بیمار می فرستادم او برای من مشتری و هر بار که مشتری می فرستاد پیشاپیش زنگ می زد وبا هیجان اعلام می کرد که فرستادم. دو سال بود که از دانشگاه تهران اخراج شده بود. اگر از خودش می پرسیدی چرا؟ سکوت می کرد و فقط چند کلمه ای درباره ی اخراجی های سال شصت حرف می زد. اما حقیقت ماجرا از این قرار بود که یک روز سر درس اپتومتری، در حالیکه دختر خانمی را برای نشان دادن طرز کار افتالموسکوپ بلند می کرد، در هنگام لحاظ چشمان دختر طاقتش نمی گیرد و او را در مقابل کلاس می بوسد. البته این موضوع به ماجرای من مربوط نمی شود و دکتر هم آدم بدی نبود.
موضوع دکتر مرا کمی پرت کرد. باید پیش از این می گفتم که در دوران دانشجویی یکی از همکلاس هایم را دوست داشتم. او دختر مغرور و زیبایی بود. در عین حال پرکار و زرنگ. عضو تیم بسکتبال دانشکده بود. و من یکی از بیننده های ثابت مسابقات او بودم. گاهی در جلسات تمرین هم مثل نقطه روی نرده های کنار سالن می نشستم. همیشه وانمود می کرد که توجه ای به پشتکار من در این همه تشویق ندارد. ومن هم تقریباً باورم شده بود و همچنان نقش یک مشوق مثبت را بازی می کردم. از وجودش، حرکتش، شادی اش و اخمش در هنگام بازی به وجد می آمدم. همین کافی بود. اگر چه این اواخر حس می کردم یک جوری متوجه قضیه شده اما بروز نمی دهد. در جریان انقلاب من که به عنوان یکی از نمایندگان دانشگاه انتخاب شده بودم، برای خودم در مقابلش احساس دیگری پیدا کردم. او هم با دقت بیشتری بعد از آن نگاهم می کرد. انتخابش را به عنوان مسئول کمیته ورزشی دانشگاه مدیون من بود و این را می دانست. با این وجود رفتارش همچنان خشک بود. با هزار فعل و زبان به او حالی می کردم که خاطرش را می خواهم، اما اعتنا نمی کرد، تا اینکه یک روز در جریان اعتصابات دانشجویی در گوشه ای خلوت به او ابراز عشق کردم. سکوت کرد. چشمان خمارش را طوری چرخاند که متوجه شدم باید فراموشش کنم. و همین کار را هم کردم. و بعد از انقلاب فرهنگی شنیدم که با یکی از قهرمانان ملی تیم هاکی ازدواج کرده، و موضوع برایم روشن شد. فقط نامش به عنوان یک اسطوره ی شخصی در ذهنم باقی ماند. ساناز.
دی ماه سال شصت وچهار، غروب روز سه شنبه بود که دکتر زنگ زد و با خوشحالی گفت که :)) برات مشتری فرستادم، به اعداد و ارقام نسخه توجه نکن یک جفت شیشه ی اسفر بزن رویه قاب خوشگل، تا می تونی طولش بده و بگو که این شیشه پیدا نمی شه. بهتره که شیشه ی رفلکس براش پیدا کنی، طرف بیشتر به روانپزشک احتیاج داره تا چشم پزشک ولی انگار حالیش نیست. پاک قاطی داره.))
مشغول کار بودم که وارد شدند. طبق معمول از پشت دستگاه تراش بلند شدم تا پشت پیشخوان با ژست های آب دوخیاری مشتری را جلب کنم، که چشمم به ساناز خورد. روسری به سر داشت و شانه های سبزش افتاده بود. و مرد که فوری دانستم همان قهرمان هاکی گذشته است با قدی بلند و چهره ای تکیده در کنارش ایستاده بود. صادقانه سلام دادم دست شوهرش را فشردم و بی مقدمه اعلام کردم که خانم بهرامی از بهترین دانشجویان ما بوده و اکنون به پاس احترام او در خدمتگزاری حاضرم. چشمان ساناز دیگر آن حالت خمار را نداشت. اما برق می زد. و شوهرش با وقار و آرام صحبت مرا با لبخند پاسخ داد. به همین سادگی دوست شدیم طوری که ساعتی بعد هر سه مثل دوستان قدیمی در اتاق پشتی، که کارگاه بود، دور میز نشسته بودیم و چای می خوردیم.
همینطور آن دو را نگاه می کردم. به حرف هایشان گوش می دادم و مثل حیوانی رام می سوختم. به محض اینکه پرسیدم در این مدت کجا بودید؟ ساناز تعجب کرد، اما همسرش در کمال صداقت به ساناز رو کرد، انگار از او تاَئید می خواست، ساناز با چرخاندن و بستن چشمهایش قبول کرد و قهرمان ماجرایش را به سادگی بیان کرد.
حزبی که من سمپاتش بودم او عضوش بوده و در سال شصت و یک مجبور شده به کردستان فرار کند. یک سال بعد دستگیر شده و بعد از طی دو سال و نیم زندان در ایران، آزاد شده و اکنون بی هیچ شغل و درآمدی در خانه ی یکی از اقوام موقتاً زندگی می کند. چیزی نپرسیدم. الحق که همه چیز را به طور خلاصه گفته بود ومن جز اینکه بگویم اگر مایلی از فردا همینجا پیش من کار کن چاره ی دیگری نداشتم. در واقع خودم حس می کردم، که برای زندگی ساناز تلاش می کرد. زیبایی ماجرا طوری مرا گرفت که درآن لحظه ابداً به سه سال ونیم تنهایی ساناز و دختر کوچکشان فکر نکردم. اصلاً به هیچ چیز دیگری جز موقعیت دوباره و رابطه فکر نمی کردم.
یک ماه بیشتر نگذشت که آنقدر به ابراهیم شوهر ساناز نزدیک شدم که خودم هم باورم نمی شد. دوست شده بودیم. رفقایی که گویی از قدیم با هم بودیم. دوست داشتنی بود، طوری که فکر کردم، ساناز حق داشته. این مرد دوست داشتنی است. اتفاقاً کارش را هم خوب انجام می داد. ساعت کار ما از نه صبح شروع می شد، دوازده تا دو استراحت داشتیم و دو تا هفت بعد از ظهر ادامه می دادیم، که اغلب تا هشت شب طول می کشید و ابراهیم ذره ای مخالفت نداشت. روپوش خوشگلی برایش خریده بودم که اندام برازنده اش را دو چندان می کرد. حتی تراش شیشه را هم به سرعت یاد می گرفت. همه چیز را یاد گرفت. جز جلب مشتری. او ساعت استراحت را در مغازه می ماند. و یک روز که زودتر آمدم متوجه شدم که ضرب می زند. نت های حسین تهرانی را مشق می کرد. و عجیب اینکه ملودی های زیادی را که اغلب محلی بودند، بلد بود و به راحتی میزد و می خواند. از آن به بعد من هم به کارش علاقمند شدم.
سه ماه بعد سه تار را شروع کرد. در این ساز مهارتی از گذشته نداشت بنابراین تمرین بیشتری می کرد. در طول ماه های آخر بهار بیشتر از ده شب در مغازه ماند تا اواسط شب همراهش می ماندم بعد می رفتم اما او یکسره تمرین می کرد. در مدت چهار ماه بیش از صد آهنگی را که با ضرب می زد با سه تار هم بلد شد. ساناز از این وضع کلافه بود.
(( از این وضع ذله شدم تو یه چیزی بهش بگو )) سنگ صبور ساناز شده بودم. کنار دستم می نشست و آرام آرام از زندگیش می گفت. زنگ می زد و با ز همان حرف ها. همه چیز درباره ی ابراهیم. اینکه جز این ساز لعنتی به چیز دیگری توجه ندارد.(( شدم مرد خونه.)) راستش از این وضع بدم نمی آمد. ساعت ها کنار ساناز می نشستم و به حرفهایش گوش می دادم. از اینکه در هفته چهل ساعت درس می داد، جایی نبود که خستگی اش را درکند رنج می برد. دلداریش می دادم که:(( می بینی لرزش دستش افتاده موسیقی درمان طبیعی بیماریشه. مطمئن باش تو کارش موفق می شه !)) آه می کشید و می گفت:(( من که چشمم آب نمی خوره))
یک شب که تا دیر وقت توی مغازه آهنگ های ابراهیم را گوش می دادم، یک مرتبه آرام شد. ساز را کنار گذاشت برای اولین بار حرفی غیر معمول زد:(( تو دوست عزیز من هستی. می توتنم کاملاً به تو اطمینان کنم؟)) به اندازه ی دو گیلاس آب شنگولی باقی مانده بود. پیش از اینکه جواب بدم آن را در استکان ها ریختم و با قیافه ای حق به جانب گفتم (( مگر در این مورد شک داری؟)) دستی به سر و صورتش کشید. چشمانش گرد شده بود. لرزش خفیفی را در دستانش حس می کردم. سیگاری آتش زد. و به آرامی گفت:(( باید به من حق بدی. تشخیص دوست و دشمن برام خیلی سخته، اما تو دوست منی.)) پک عمیقی به سیگار زد و ادامه داد(( فکر می کنی که واقعاً من می خوام موسیقی دان بشم، یا پا جای پای میرزاعبداله در سه تار بگذارم؟)) یکسره نگاهم می کرد، نمی دانستم چه بگویم. سکوت کردم، خودش ادامه داد(( نه، نه، واقعاً اینطور نیست. من بر اثر شنیدن و همراهی با دائی ام که خواننده ای محلی بود، بسیاری از ملودی های محلی را می دانستم ، نیمچه صدایی هم داشتم. کردستان در عراق شب های دراز، با خواندن، رفقا را سرگرم می کردم. رفیق جوانی که اهل تهران بود، مجذوب من شده بود. البته به خاطر صدا و سرگرمی بوده اما کم کم متوجه شدم موضوع چیز دیگریست.)) در این لحظه سکوت کرد. با انگشت فشاری به پیشانیش داد، انگشتانی که اینک می لرزیدند. حس کردم به چیزی باور ندارد. باید حرفی می زدم (( هنوز باور نداری که من هم سمپات حزب بودم!)) بلافاصله گفت)): موضوع این نیست. اصلاً ربطی به حزب و سمپاتی و این حرفها ندارد. رفیق جوان من موضوع دیگری را گفت که می خوام به تو بگم، و قسم به این آب تلخ که جز ما دو نفر کسی از آن با خبر نیست.))
ساناز همیشه در حرفهایش به جنون اشاره می کرد. جنونی که بعد از دستگیری و اسارت در وجود ابراهیم حادث شده است. پیش از این نمی توانستم باور کنم. اما اکنون با توجه به حالت چهره و نوع بیان به نظرم واقعیت پیدا می کرد. نگاهش طوری بود که ساحری می خواهد رمزی بگشاید. با دهان باز و سکوت گوش می دادم. (( همین خیابان بغلی بالاتر از چهارراه نادری )) گفتم ((فلسطین آره کاخ )) ((انتهای کوچه ی بن بست خانه ای هست که باید به آن راه پیدا کنیم.)) گفتم ((چرا؟)) سیگارش را خاموش کرد. چشمانش برق می زد و هیکلش حاکی از حادثه بود. جا به جا شد. کفش و جورابش را در آورد. نمی دانم در خلال این مدت به چه فکر می کرد اما من به حرفهای ساناز فکر می کردم. (( یه جوری شده، انگار تو این دنیا نیست، می ترسم، یه فکری، یه چیزی تو کله شه که از آن وحشت می کنم )) (( تو خبر داری چی تو مغزشه؟)) (( اگه خبر داشتم که اینقدر نگران نمی شدم)) خود را لحظاتی ساناز حس کردم مادینه ای هراسان که با وحشت لبهای فشرده ای را می نگرد.
پاهای درازش را جمع کرد و در حالیکه با انگشت شصت پا ور می رفت گفت:(( بهتره درباره رفیقم اینو بگم که وضع خانواده اش عجیب بوده، پدرش ضد دین دو آتیشه، مادرش مذهبی متعصب دو برادرش یک از یک تندرو تر و هر یک چرخاننده یکی از گروهک های مورد تعقیب، غیر از رفیقم بقیه در همان اوایل انقلاب مهاجرت می کنند. و این بازمانده ی آرام هم دو سال بعد مورد تعقیب قرار می گیرد و او هم مثل من به کردستان عراق فرار می کند.)) سکوت کرد. استکانش را سر کشید. از اینکه ممکن بود در آستانه ورود به یک ماجرای سیاسی باشم نگران شدم. خواستم حرفی بزنم که ادامه داد((توی زیر زمین آن خانه یک گنج درست و حسابی پنهان شده. و بهتره اعتراف کنم عامل دستگیری ام در مرزهای شمال خودم بودم، دغدغه ی این گنج خواب و خوراک را ازم گرفته بود، در زندان هم مدام تو فکرش بودم نقشه های زیادی کشیدم که البته همه بعد از آزادی نقش بر آب شد.))
مغزم از کار ایستاده بود اما احساس بدی نداشتم. چشمانش دیگر برق نمی زد، خالی و محو به طرف من دوخته شده بود. انگار منتظر سؤال بود. سؤالی که شاید مربوط به راه ورود آن خانه باشد.(( خالیه؟)) نگاهش چرخید، لبخند تلخی زد و گفت: چند سال پیش مصادره و فروخته شده و صاحب فعلی اش مرد بازنشسته ی شهرستانیست که از قضا استاد سه تار است، با زنش زندگی می کند، فرزندی ندارد و جمعاً سه نفر هم شاگرد دارد که اغلب بعد از ظهرهای وسط هفته چند ساعتی به آنجا می آیند.
(( در این مدت شاید گنج به باد رفته باشه !))
(( غیر ممکنه. مگر اینکه یکی از این موشک های صدام بخوره درست توی زیر زمین!))
و بعد خنده سر داد. در همان حال دستهایش را بالا برد و گفت:(( لعنتی ها ، این موشک ها چه شدند، باور کن یه کم آتش موشک ها تندتر بشه پیرمرد، می زنه بیرون.)) حالا می فهمیدم که چرا بشدت اخبار بمباران ها را دنبال می کند. ما فاصله زیادی با آن خانه نداشتیم، کم کم داشتم فکر می کردم که نکند من جزئی از نقشه ی گنج بوده ام، چندین سؤال با هم ذهنم را گرفته بودند. اینکه ساناز از این ماجرا واقعاً بی خبر است؟ اینکه اصلاً این گنج چیست و بلاخره اینکه فاصله ی مغازه تا خانه دقیقاً چقدر است.
(( حالا این گنج چیست؟))
(( میلیون ها در آن زیرزمین پشت دیوارها خوابیده))
(( منظور از میلیون ها چیه ؟))
(( بعداً می فهمی !))
_ استکانم را برداشتم نیمی از آن را برای ابراهیم ریختم و بقیه را سرکشیدم، لبخند موذیانه ای برلب داشت ابداً دیگر به آن آدمی که به نظر دچار فشارهای عصبی بود، شباهت نداشت. کار سختی بود اما راست به چشمهایش نگاه کردم گفتم:(( قبل از اینکه ادامه بدی بالا غیرتاً به این سؤالم پاسخ بده ))
لبانش را جمع کرد و گفت:(( باشه )) پرسیدم :
(( ساناز از این ماجرا خبر داره ؟))
درست درهمین لحظه تلفن زنگ زد. زنم بود، می خواست بداند چرا اینقدر دیر کرده ام،
(( مگه نگفتم شیر خشک بچه تموم شده !))
(( باشه، باشه، ))
ابراهیم با حالتی عجیب نگاهم می کرد. گوشی را که گذاشتم پرسید .
(( کیه ؟))
گفتم :(( همسرم ))
بالافاصله با حالتی مافیایی نگاهم کرد و گفت :
(( در این مورد نکنه چیزی به همسرت یا هر کس دیگری بگی ، قضیه خیلی جدیه ))
شب به زحمت خوابم برد، و صبح قبل از ساعت هفت ونیم خودم را به در خانه ی ساناز رساندم. همینکه اتومبیل فولکس را کنار پیاده رو دیدم خیالم راحت شد. هنوز نرفته بود. اینکه ساناز از این موضوع با خبر باشد یا نه برایم در این لحظات از خود موضوع مهم تر بود. و دیگر به ابراهیم اعتماد نداشتم. طولی نکشید ساناز در حالیکه دست دخترش را گرفته بود از آستانه طلوع کرد. از دیدنم تعجب کرد. و از اینکه می خوام تا دبیرستان همراهش باشم خوشحال شد. اول باید بچه را به مهد کودک می برد. بلا فاصله بعد از اینکه بچه را تحویل مهد داد گفتم : می خوام چند کلمه ای جدی باهات حرف بزنم. سرخ شد، چشمان مستش به شکل غریبانه ای لرزید در حالیکه نگاهش بیتاب به من دوخته شده بود گفتم:
(( تو در مورد نقشه های ابراهیم چه می دانی؟))
بی اختیار خندید، خنده ای که بیشتر عصبی بود، به سرعت دنده عوض می کرد، سکوت کرد و پس از مدتی گفت:(( پس به تو هم سرایت کرده )) گفتم ((چی ؟)) گفت)): هیچی خول بازی های ابراهیم!))
مدتی که گذشت و حرف هایی که زدیم متوجه شدم که هیچ اطلاعی از موضوع ندارد. تا دبیرستان همراهش بودم و از آنجا با دلی پر آشوب به طرف مغازه پیاده راه افتادم.
وقتی رسیدم ابراهیم گفت:(( زود آمدی؟)) بلافاصله گفتم:(( دیشب جواب سؤالم رانگرفتم)) او هم که آماده ی پاسخ بود گفت:(( البته که از این ماجرا کوچکترین اطلاعی ندارد، آنقدر تجربه دارم که دراین مورد با زنان مشورت نکنم. روح لطیف و طبیعت گرای زن توان برخورد با چنین موضوعی را ندارد!)) گفتم:(( اتفاقاً زنان سر رشته دار گنج و گنج یابی هستند)) خندید و در میان خنده اضافه کرد(( آره ، آره برای خراب کردن کارها الحق سررشته دارند.)) مدتی سکوت کرد بعد ادامه داد(( دوست عزیز من، صبر، صبر چیزیست که ما را در این کار موفق می کند. صبری که به خصوص زنان در مورد گنج ندارند.))
نمی خواستم به این بحث ادامه دهم. بنابراین سکوت کردم و مشغول ردیف کردن کارهای آن روز شدم که ادامه داد:
دیشب می خواستم نقشه ام را به طور کامل برایت روشن کنم که فرصت نشد. در مرحله اول سعی می کنم به خانه ی آن استاد سخت گیر راه پیدا کنم که خواهم کرد. در این اثناء هم اگر موشکی به اطراف خانه بخورد که بهتر. اگر نشد، دست آخر از این . . . ))
حرفش را قطع و در کارگاه را باز کرد و در حالیکه پا به زمین می کوبید، ادامه داد:
((. . . از همین جا تا مقصد، نقب می زنیم، من و تو، با صبر و حوصله . چیزی که در آنجا خوابیده، ارزش هر کاری را دارد.))
در این لحظه به فکر حرف ساناز بودم (( خول بازی های ابراهیم!)) از طرفی دودل بودم، که این آدم با این سابقه ی سیاسی محال است خواب نما شده باشد، حتماً باید چیز مهمی در کار باشد، چیزی که زندگی مرا هم متحول می کرد. بنابراین بی اختیار گفتم(( بریم خانه را از نزدیک ببینیم!))
(( حالا سر عقل آمدی!))
راه افتادیم. داشتم پاسخ فاصله خانه تا مغازه را می گرفتم. انتهای کوچه ی بن بست روی در ماشین رو پلاک نقره ای رنگی کوبیده شده بود (( کمالی )) حساب که کردم با مغازه فاصله ی زیادی نداشت. شاید از پشت به مغازه چسبیده بود. تعجب کردم. ابراهیم متوجه حیرت من شده بود، به همین خاطر گفت (( بزار اعتراف کنم، رفتن به چشم پزشک نقشه خودم بود، می خواستم به عینک سازی تو مراجعه کنم. که کردم، اما آشنایی تو و ساناز کاملاً تصادفی بود. البته برای من بهتر شد. تو دوست خوبی هستی و حالا هم که در این باره شریک هستیم.))
هفته ی بعد ابراهیم با خوشحالی گفت:(( استاد کمالی امتحانم کرد و پذیرفت.))
مسئله ساعت درس و انضباط معمول نبود، چنان با استاد گره خورده بود که سر کار هم یک در میان می آمد. به توصیه استاد سفر کوتاهی به یکی از شهرهای غرب کرد و از اسدالله نامی به سفارش استاد سه تار تازه ای خرید. در هر نشست بیش از پنجاه ملودی را یک نفس برای مستمع مشتاق می نواخت. چنان ردیف ها و کوشه ها را سر بزنگاه بهم متصل می کرد که حس می شد آهنگی طولانی دم بدم، واقعه ای را برای بیان واقعه ای دیگر، ادامه می دهد.
اوایل تابستان، صاحب مغازه فشار آورده بود که یا بخرم و یا تخلیه کنم. وقتی به ابراهیم گفتم، بلافاصله گفت (( اصلاً مهم نیست، حالا دیگر گنج دست خودمان است، میدانی ، از دیروز تنبور را شروع کرده ام.))
گفتم(( دارم مغازه را از دست می دم!)) بی آنکه تعجب کند ادامه داد(( دیگر نیازی به آن نیست!))
از قضا موشک باران هم شروع شده بود، گفتم موقعیت خوبیست، استاد را تشویق کن همراه ما به کرج بیاید)) گفت (( نه ، تنبور ساز عجیبی است . می خواهم تا آنجا که ممکنه آن را از استاد بیاموزم.))
ساناز و دخترش را همراه خودمان به کرج برده بودیم. تهران وضع خوبی نداشت. خیلی ها ازش فرار کرده بودند. و ما در گوشه ای از باغ در اطراف کرج چادر زده بودیم. سا ناز آه می کشید و می گفت (( چه فکر کردی حالا تو زیر زمین کمالی با خیال راحت نشسته و داره تنبور می زنه.)) گفتم (( مگه تو دیدی؟)) گفت (( آره دوبار رفتم. زیرزمین کمالی بددردیه، اولاً پر از سازه، بعدشم وقتی شروع می کنند، دیگه تمومی نداره، همینطور آهنگ پشت آهنگ انگار رهبر ارکستر جایی توی دیوارهای همون زیرزمین رهبری می کنه، ابراهیم پاک خول شده))
دوشنبه بود و ساناز کلاس داشت، با وجود اینکه دبیرستان تق و لق بود اما او باید می رفت، برای اینکه به دقت .وظایفش را انجام می داد. ساعت شش و نیم از کرج راه افتاده بودیم. نگاه کردن به زنی که سال ها پیش عاشقش بودی آن هم در اتوبان در حالی که پشت فرمان فولکس قورباغه ای سفید در مقابل فرمان ترک خورده، نشسته، هم از تجربیاتی بود که این روزها به شدت ذهنم را مشغول می کرد.
اما زیرزمین نمی گذاشت از لحظات لذت ببرم. زیرزمینی که وجودم را تصرف کرده بود و اکنون در اشغال دیگران بود. حتی به نظرم می رسید که ابراهیم مرا از نقشه حذف کرده و می خواهد به تنهایی گنج را بالا بکشد. ساناز با افسوس گفت (( بدجوری تو فکری، نگران نباش بالاخره یه جوری می شه! )) گفتم (( می خوای بعد از دبیرستان یه سر با هم بریم پیش ابراهیم !)) با تعجب گفت: )) این حرفو به خاطر من می گی ؟ تو که می بینی او منو به حال خودم رها کرده. یعنی واقعاً نفهمیدی که اون دیگه به من و بچه اش اهمیتی نمی ده!)) در حالیکه بغض کرده بود، ادامه داد (( نه اگه دیدیش بهش بگو چقدر ازش دلخورم !))
وقتی رسیدم پلیس، راه بن بست را بسته بود، جمعیت در اطراف موج می زد. بی اختیار فریاد زدم (( زندگیم آنجا زیر آوار مانده، برید کنار )) و یکراست جلو رفتم. معلوم نبود موشک کجا خورده، چند خانه روی هم آوار شده بودند. زیرزمین در انتهای خانه بود. مردی که سراپایش خاکی بود گفت:(( جز جسد یک پیرزن کسی را پیدا نکرده اند)) بنابراین تقاضای بیل مکانیکی کرد. فریاد زدم (( نه ، نه ، آنها دیشب همین جا زیرزمین همین خانه بودند)) و به طرف جایی که به نظرم زیرزمین بود رفتم. آنقدر آجر و آهن و خاک در آنجا تلمبار شده بود که هم سطح بام خانه های اطراف بود. مغازه ام را هم کمی دورتر که سقفش ترک برداشته بود می توانستم ببینم. گروه امداد در همان محل مشغول شدند. در حالیکه فریاد می زدم، ابراهیم، ابراهیم، آجرها را به کناری می انداختم و به دنبال روزنی بودم که از آن صدای ساز بگوش می رسید.
(( گوش کنید ))
(( خیالاتی شده ، بگید بیل مکانیکی را بیاورند ))
(( نه ، خوب گوش کنید ، آن ها هنوز زنده اند . ))
(( بلخره باید جایی را حفاری کنیم ، بهتره از کنار دیوار شروع کنیم . ))
(( راست می گه اینجا از این گوشه صدای ساز میاد ))
به سرعت به آن گوشه رفتم ، حالا به وضوح صدای ساز شنیده می شد ، معلوم بود که هر دو با هم می زنند. به سرعت آوار را کنار می زدم ، راهی در حال باز شدن بود. پله های زیرزمین از زیر خاک نمایان می شد. نوای تنبور مثل مخملی روی خرابی ها موج می زد. فریاد زدم ابراهیم و از میان خاک و تیرگی ابتدا ابراهیم و سپس استاد در حالیکه سراغ زنش را می گرفت بالا آمدند. و در میان صلوات جمعیت ابراهیم فریاد می زد (( این ساز ما را نجات داد .))
19/1/75
اردشیر