ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ماسه وکف

ماسه و کف

اردشیر نورایی

خلیل جبران ترجمه ی

بر این ساحل ها قدم می زنم مدام

در میان ماسه و کف ،

مد جای پایم را پاک خواهد کرد

.

باد می دمد بر کف تا محو

لیک دریا تا ابد با ساحلش برجاست

-

.

زمانی دستم را پُر کردم از مه

هان، چون باز کردم کرمی بود بجای مه

بستم و دوباره باز کردم،

دیدم در آنجا پرنده بود

بستم و دوباره باز کردم

در آن گودال مردی سر بالا کرده بود با چهره ای غمناک

دوباره بستم

وقتی باز کردم چیزی نبود جز مه

لیک در آن میان نغمه ای شنیدم بسیار خوش

پیش از این خود را غباری می دیدم لرزان، که در دایره‌ی قسمت بی هیچ نظمی به هر سو روانم

.

حالا می دانم که دایره منم و همه‌ی زندگی با قطعات منظم در درونم به حرکت است

-

.

آنها به هنگام بیداریشان به من می گویند

«

در دل به آنها می گویم

:تو و دنیایی که در آن زندگی می کنی چیزی نیستید جز دانه‌ی ماسه ای ناچیز در ساحل بی کران دریایی بی کران

«

-

من آن دریای بیکرانم . و دنیا چیزی نیست جز ذره ناچیز ماسه ای بر ساحلم»

تنها زمانی خاموش شده ام که مردی از من پرسیده است کیستی؟

-

»

نخستین فکر خدا، فرشته بود

نخستین کلمه خدا ، آدم بود

-

هزاران هزار سال پیش ، قبل از آنکه دریا و باد کلمات را در جنگل به ما بدهند، مخلوقاتی بودیم ،لرزان، سرگردان و بسیار آرزومند

-

. حال چطور می توانیم گذشته‌ی دور را با اصواتی که تازه آموخته ایم ، بیان کنیم .

ابولهول تنها یک بار سخن گفت و چنین گفت

! «دانه‌ی شن ،‌بیابان است و بیابان دانه‌ی شن. حال بگذارید در خاموشی فرو رویم .

سخن ابولهول را شنیدم اما نفهمیدم

-

.

مدتها در خاک مصر،‌افتاده بودم ،‌خاموش و غافل از فصول

.

آنگاه خورشید زندگیم داد بعد رشد کردم و در سواحل نیل قدم زدم

.

روزها آواز خواندم و شبها در رویا بودم

.

حال با هزار رشته چنگ می زند بر من خورشید

تا مگر دیگر بار در خاک مصر بیارامم

معمائیست می بینی،‌شگفت انگیز

!

خورشیدی که مرا موجود کرد به از هم پاشیدنم قادر نیست

هنوز سرپا هستم و با قدمهای مطمئن بر سواحل نیل گام بر می دارم

-

.

یادآوری نوعی دیدار است

-

.

فراموشی نوعی آزادیست

-

ما زمان را مطابق حرکات ستارگان بی شمار اندازه می گیریم

. و آنها زمان را با دستگاه های کوچکی که کدر جیب های کوچکشان هست، اندازه می گیرند .

حال بگو، آیا هرگز می توانستیم در همان مکان و در همان زمان یکدیگر را ملاقات کنیم ؟

-

کسی که از راه شیری پایین را می نگرد، فاصله ای بین زمین و خورشید نمی بیند

-

.

نوع بشر رودی نورانیست ، که از ازل به سوی ابد جاریست

آیا ارواح عالم بالا بر رنج انسان حسد نمی برند؟

در راه شهر مقدس زائری دیگر را ملاقات کردم و پرسیدم

: «براستی این است راه شهر مقدس؟»

گفت

: «به دنبالم بیا،‌در مدت یک شبانه روز به شهر مقدس می رسی» دنبالش کردم روزها و شبها راه پیمودیم با این حال به شهر مقدس نرسیدیم .

شگفتا که بر من برآشفت چرا که گمراهم کرده بود

-

.

خدایا ، پیش از اینکه خرگوشی را شکارم قرار دهی، مرا طعمه‌ی شیر کن

-

.

فقط با عبور از شب است که به سپیده می توان رسید

.

خانه ام می گوید

: »ترکم مکن، چونکه اینجا اقامتگاه گذشته توستو جاده می گوید «بیا و دنبالم کن چونکه من آینده‌ی تو هستم

اما من به هر دوی آنها می گویم

-

«من نه گذشته ای دارم و نه آینده ای اگر اینجابمانم، در ماندنم شدن و عزیمت است و اگر بروم، اقامتی است در شدن و عزیمتم . تنها عشق و مرگ می توانند هر چیزی را دگرگون کنند»

ایمان به عدالت زندگی را چطور می توانم از دست دهم، وقتی که رویاهای آنان که بر بستر نرم پر می خوابند قشنگتر نیست، از رویای کسانی که بر زمین می خوابند؟ شگفتا ،‌میل به برخی از لذت ها قسمتی از رنج من است

.

در هفت مورد از نفس خود نفرت یافتم

اول،‌وقتیکه بردبار و رام می شد برای رسیدن به مقامی بالاتر

دوم،‌وقتیکه در مقابل چلاق تظاهر به لنگیدن می کرد

.

سوم، وقتیکه حق انتخاب داشت و از میان دشوار و آسان، آسان را انتخاب می نمود

.

چهارم، وقتیکه مرتکب خطایی می شود و خود را دلداری می داد که دیگران نیز مرتکب خطا می شوند

.

پنجم، وقتیکه از ضعف چیزی را تحمل می کرد و این بردباری را به قدرت خود نسبت می داد

.

ششم،‌وقتیکه زشتی چهره ای را مسخره می کند

. در حالیکه می داند خودش همین عیب را دارد .

و هفتم، وقتیکه مدیحه سرایی می کرد و آنرا فضیلت می پنداشت

-

.

از حقیقت مطلق بی خبرم

-

.اما در مقابل نادانی خود سر تعظیم فرود می آورم . به آن افتخار می کنم و این پاداش من است .

بین خیال انسان و آنچه که به وقوع می پیوندد فاصله ای است که تنها با اشتیاق می توان پیمود

-

.

بهشت همینجاست ،‌اتاق بغلی ، پشت همین در ، اما من گم کرده ام کلید را ، شاید هم آن را جا گذاشته ام

.

تو کوری و من کر و لال ،‌بنابراین دست هم را بگیریم تا درک کنیم یکدیگر را

.
-

ارزش آدمی به آنچه به بدست آورده نیست، بلکه چیزیست که در اشتیاقش می جوشد

-

.

بسیاری از ما مرکبند و بسیاری کاغذ

اگر سیاهی بسیاری نبود سفیدی معنا نداشت

-

. (بسیاری کر بودند) واگر سفید بسیاری نبود،‌بسیاری کور بودند .

گوش خود را به من بسپار، نغمه ای به تو خواهم داد

-

.

عقل ما مثل اسفنج است و دل مثل رود

تعجب آور نیست که بسیاری از ما یک زن و شیرخوارگی را به جاری شدن ترجیح می دهیم

-

.

وقتی دراز هنگام برای نعمت هایی که نمی شناسی ، شکر می کنی،‌وقتی بی سبب غصه داری،‌آنگاه در حقیقت هماهنگ با همه‌ی رستنی ها هستی و برای تعالی خود قیام می کنی

-

.

وقتی شخص مست رویایی است ،‌مستیش را از شراب واقعی می داند

-

.

شما شراب می خورید تا مست شوید ،‌من اما می خورم تا از مستی آن شراب دیگر بهوش آیم

.

وقتی گیلاسم خالیست با خالی بودنش کنار می آیم

-

. اما اگر نیمه باشد رنج می برم .

حقیقت دیگری در آن نیست که بر شما آشکار می کند، بلکه در آن چیزیست که نمی تواند به شما نشان دهد

.

بنابراین اگر می خواهی او را بشناسی ،‌به گفته هایش توجه مکن، بلکه به ناگفته هایش توجه کن

-

نیمی از حرفهایی که می زنم بی معنی است ، اما می گویم تا معنای نیمه‌ی دیگر را دریابی

-

.

حس طنز حسز نسبی است

-

دلتنگی من آنگاه فرا رسید که مردم مهملاتم را ستودند و فضائل خاموشم را ملامت کردند

-

.

هنگامی که جان آواز خانی نیابد تا نغمه‌ی دلش را بسراید، آنگاه جان فیلسوفی می زاید تا عقلش را بیان کند

-

.

حقیقت همواره باید فهمیده شود ،‌گهگاه باید بیان شود

-

.

حقیقت جو در بین ما کم حرف و فضل فروش پر حرف است

-

.

آواز جان من به گوش جان تو نمی رسد،‌با این حال بیا با هم حرف بزنیم شاید تنهائیمان را فراموش کنیم

-

.

وقتی دو زن حرف می زنند چیزی نمی گویند

.

وقتی یک زن حرف می زند همه وجودش را بیرون می ریزد

-

گر چه صدای قورباغه ها بلندتر از صدای گاوهاست اما نمی توانند گاوآهن را در زمین بکشند و چرخ شراب گیر را بچرخانند ،‌و از پوستشان نمی توان کفش ساخت

-

.

جز لال کسی به وراج رشک نمی برد

-

.

اگر زمستان می گفت

« بهار در قلب من است» چه کسی باور می کرد؟

-

هر دانه در اشتیاق رسیدنی است

-

.

اگر می توانستی خوب نگاه کنی،‌آنگاه چهره خود را در چهره های دیگران می دیدی

...

اگر می توانستی خوب بشنوی ، صدای خود را در صداهای دیگر می شنیدی

-

.

پی بردن به حقیقت دو نفر می خواهد

-

. یکی برای فاش کردن و دیگری برای فهم آن .

گرچه موج کلمات همواره بر ما جاریست، با این حال عمق وجودمان همواره خاموش است

-

.

چه بسا عقیده مثل شیشه پنجره است که حقیقت را از ورای آن می بینیم

-

. لیک ما را از حقیقت جدا می کند .

حالا بیا قایم باشک بازی کنیم

-

. اگر در قلبم قایم شدی، پیدا کردنت راحت است . اما اگر در لاک خودت پنهان شدی.‌آنگاه جستجوی تو برای هر کس بی فایده خواهد بود . یک زن ممکن است چهره واقعی اش را پشت یک لبخند پنهان کند .

چه با شکوه است کسی که با دل پر درد آواز شادمانی همراه با دلشادان سر می دهد

-

.

مردی که بدنبال درک زن، تشریح نبوغ و یا حل معمای سکوت است،‌عیناً مانند مردی است که از رویایی شیرین برخاسته تا سر میز صبحانه حاضر شود

-

.

می خواهم همراه آنان که می روند، گام بردارم

-

. نمی خواهم بی حرکت بمانم و نظاره گر حرکت دیگران باشم .

تو به خدمتکارت بیشتر مدیونی تا پول ، پس از صمیم قلب برایش فداکاری کن یا به او خدمت برسان

-

.

نه بیفایده زندگی نکرده ایم

. مگر نه اینکه از استخوانهامان برجها برپا کرده اند؟

-

بیا سختگیر و وز نباشیم

-

. ذهن شاعر و دم عقرب که هر دو از افتخار سر راست کرده اند به هر حال از یک خاکند .

هر اژدهایی توله ای می زاید

-

. همانی که او را می کشد .

درختان اشعاری هستند که زمین بر آسمان می نویسد

-

. ما آنها را قطع می کنیم ، بصورت کاغذ در آورده ، تا بتوانیم مهملاتمان را بر آنها بنویسم .

اگر میل نوشتن داری

-

(که فقط مقدسین می دانند چرا این میل را داری) ناگزیر هستی به داشتن معرفت و هنر و موسیقی علم شناخت آهنگ کلمات،‌سادگی و جادوی دوست داشتن مخاطبانت.

آنها با قلم هاشان قلبمان را می شکافتند

-

. و فکر می کنند به آنها الهام می رسد .

اگر درختی می توانست زندگی نامه اش را بنویسد

-

. بی شباهت به تاریخ یک نسل نبود .

توان نوشتن یک شعر و لذت یک شعر نانوشته ، اگر بین اینها می توانستم یکی را انتخاب کنم

. لذت را انتخاب می کردم . شعر بهتریست .

اما تو و همه همسایگانم در اینکه همیشه انتخابم بد است متفقید

-

.

شاعری بیان عقیده نیست

-

. نغمه ایست که از دلی پر خون و یا از دهانی خندان بر می آید .

کلمات بی زمانند، تو باید در نوشتن و ادای آنها به بی زمانی آنها آگاه باشی

-

.

شاعر پادشاه مخلوعی است که در میان خاکستر قصرش نشسته و به تجسم آن از میان خاکستر می کوشد

-

.

شعر مقداری غم و شادی و حیرت است همراه با سر ریز واژگان

-

شاعر بیهوده به جستجوی الهام بخش اشعارش در قلب خودش است

.

به شاعری گفتم ،

"ارزشت را نمی دانیم مگر بعد از مرگت"

در پاسخ چنین گفت

-

"بله، مرگ همیشه آشکار کننده است . و براستی اگر ارزش مرا می خواهی،‌بدان که مکنونات قلبی ام بیش از آن است که به زبان می آورم ، و بیش از آنچه که در دست دارم، آرزو می کنیم .

اگر در وسط بیابانی تنها باشی و آوازی خوش بخوانی شنونده ای خواهی داشت

-

شعر معرفتی است که دل را سحر می کند

.

معرفت شعری است که در ذهن خوانده می شود

.

اگر بتوانیم دل کسی را تسخیر کنیم و هم زمان در ذهنش بخوانیم، آنوقت او می تواند در سایه‌ی خدا زندگی کند

-

.

الهام همواره می سراید، الهام هرگز قصد توضیح ندارد

-

.

بارها برای فرزندانمان لالایی هایی می خوانیم تا مگر خودمان به خواب رویم

-

.

کلماتمان خودرده ریزهایی هستند که از مهمانی ذهن ریزش می کنند

-

.

تفکر همواره سنگ غلتانی است که بسوی شاعری می رود

-

.

نغمه سرای بزرگ کسی است که خاموشی های ما را بسراید

-

.

چطور می توانی آواز بخوانی وقتی دهانت پر از غذاست؟

چطور می توانی دست به دعا برداری وقتی پر از پول است؟

می گویند وقتی بلبل می خواهد آواز عشق سر دهد، سینه اش را با خار سوراخ می کند

. همه ما همین کار را می کنیم . غیر از این چطور می توانستیم بخوانیم؟

-

نبوع چیزی نیست جز آواز سینه سرخی در آغاز بهاری دیررس

-

.

حتی بالنده ترین روح، نمی تواند از نیازهای جسمانی خلاص شود

-

.

دیوانه کم از نوازنده ای مثل من و تو نیست، فقط سازش کوک نیست

-

.

آواز خاموشی که در دل مادر آرمیده،‌بر لبان بچه اش خوانده می شود

-

.

آرزویی نیست که برآورده نشود

-

.

هیچ وقت با همزادم موافق نبوده ام

.

به نظر می رسد حقیقت امر بینمان پنهان است

-

.

همزاد تو همیشه برایت متأسف است

-

. همزادت بر بستر مصیبت رشد می کند، بنابراین همه چیز مرتب است .

ستیزی بین روح و تن نیست جز در ذهن آنان که روحشان خفته است و تن هاشان کوک نیست

.

وقتی به جوهر زندگی می رسی، زیبایی را در همه چیز می بینی، حتی در چشم هایی که از دیدن زیبایی عاجزند

-

.

تنها برای کشف زیبایی زندگی می کنیم

. مابقی اشکالی از انتظارند.

دانه ای بیفشان ، زمین ترا گل خواهد داد

.

آرزویت را در خواب به آسمان بسپار، آسمان محبوبت را به تو خواهد رساند

-

.

همان روزی که تو بدنیا آمدی شیطان مرد

.

پس مجبور نیستی برای دیدار با فرشته ای از جهنم بگذری

-

.

زیادند زنانی که قلب مرا را موقتاً از آن خود می کنند

-

.و بسیار کمند زنانی که بتوانند آنرا تسخیر کنند .

اگر می خواهی تسخیر کنی باید درخواست نکنی

.

وقتی دست مردی دست زنی را لمس می کند

-

. آنها جوهر جاودانگی را لمس کرده اند .

عشق پرده ایست بین عاشق و معشوق

-

.

هر مردی عاشق دو زن است ، یکی آفریده‌ی خیال اوست و دیگری هنوز متولد نشده است

-

.

مردانی که خطاهای کوچک زنان را نمی بخشند، از فضائل بزرگ آنها برخودار نمی شوند

-

.

عشقی که هر روز تجدید نشود، بصورت عادت درآمده و به بندگی تبدیل می شود

-

.

عشاق چیزی را در آغوش می گیرند که بینشان هست نه همدیگر را

-

عشق و تردید هرگز یک جا جمع نمی شوند

-

.

عشق کلمه ای از جنس نور است ، که با دستی از نور بر صفحه ای از نور نوشته شده است

.

رفاقت همواره مسئولیتی شیرین است، نه مجالی برای سودجویی

-

اگر دوستت را تحت اوضاح مختلف درک نکردی، هرگز او را درک نخواهی کرد

-

.

مشعشع ترین لباست را دیگری بافته است

.

لذیذترین غذایی را که می خوری سر میز دیگری است

.

راحت ترین بسترت در خانه‌ی دیگریست

.

حال بمن بگو چطور می توانی خودت را جدا کنی از دیگری؟

-

ذهن تو و دل من هرگز به توافق نمی رسند، تا اینکه ذهن تو دست از زندگی با ارقام بکشد و دل من از اوهام

-

.

هیچ وقت یکدیگر را نمی فهمیم مگر زبان را به هفت کلمه تقلیل دهیم

-

.

چطور می توانم دلم را باز کنم بی آنکه مهر و مومش شکسته شود؟

تنها مصیبتی بزرگ و یا لذتی عظیم می تواند حقیقت ترا فاش کند

.

اگر خواستی حقیقت خود را فاش کنی باید یا عریان در آفتاب برقصی و یا صلیب خود بر دوش کشی

-

.

اگر طبیعت اندرز ما را در مورد قناعت مراعات می کرد، هیچ رودی بسوی دریا جاری نمی شد و هیچ زمستانی بهار نمی شد

.اگر اندرز ما را در مورد پس انداز مراعات می کرد ، چند نفر از ما میتوانستیم این هوا را تنفس کنیم؟

-

غیر از سایه ات چیزی نمی بینی وقتی به آفتاب پشت می کنی

-

.

تو در حضور آفتاب روز و ستاره گان شب آزادی

.

و تو آزادی بی حضور آفتاب، ماه و ستاره

حتی اگر چشمانت را بر کائتات ببندی، آزادی

فقط بنده‌ی آنی که می خواهی برای اینکه عاشقش هستی

و بنده آنی که می خواهد ترا ، برای اینکه عاشق توست

-

.

ما گدایان درگاه معبدیم

بهنگام ورود و خروج پادشاه به معبد، هر یک سهم خود را از داوطلب می کنیم

.

لیک به یکدیگر حسد می بریم و به همین سبب پادشاه را حقیر می شمریم

-

.

بیشتر از اشتهایت نمی توانی بخوری

-

. نصف دیگر تکه نانت به شخص دیگری تعلق دارد، و بهتر است کمی نان بماند برای مهمان ناخوانده .

اگر خانه ها برای مهمان نباشند ، گورستانی بیش نیستند

-

.

گرگ مهربان به بره ساده دل گفت

-

: «افتخار نمی دهید برای دیدار به منزل ما بیائید؟» بره پاسخ داد: «دیدار خانه شما برای ما افتخار بزرگی می شد،‌چنانچه خانه‌ی شما شکمتان نمی بود»

مهمانم را دم در نگه داشتم و گفتم

-

: «نه ،‌کفشت را هنگام ورود پاک نکن، بلکه وقت رفتن

سخاوت آن نیست که چیزی را به من بدهی که من بیش از تو به آن نیازمندم

-

. بلکه دادن چیزی به من است که خود بیشتری به آن نیازمندی .

وقتی می بخشی براستی سخاوتمندی،آنگاه که در حال بخششی صورتت را برگردان طوری که مجبور نباشی خجلت دریافت کننده را ببینی

-

.

بین داراترین و ندارترین آدم تنها روزی گرسنگی و ساعتی تشنگی تفاوت است

-

.

ما اغلب از روزهای نیامده قرض می گیریم تا بدهی های روزهای گذشته را پرداخت کنیم

-

.

فرشتگان و شیاطین بسیاری به دیداریم می آیند اما من بدینسان از آنها می گریزم

.

وقتی فرشته باشد، دعایی قدیمی را می خوانم، تا اینکه خسته شود

.

وقتی شیطان باشد خود را به گناهی قدیمی تسلیم می کنم تا اینکه بواسطه‌ی آن از من بگذرد

. با این وجود اینجا زندان بدی نیست ،‌اما من دیوار بین سلولم و سلول مجاور را دوست ندارم .

با اینحال مطمئن باشید، زندان بان و سازنده آن را سرزنش نمی کنم

-

.

آنها که ترا مار می دهند وقتی از آنها ماهی می خواهی، شاید جز مار چیزی برای بخشش ندارند

-

. نزد آنها این سخاوت است .

نیرنگ گاهی نتیجه بخش است ، اما همیشه به خودکشی می انجامد

-

.

براستی تو بخشنده ای وقتی قاتلانی را که هرگز خونی نریخته و دزدانی که هرگز دزدی نکرده و دروغگویانی که هرگز دروغی نگفته اند را می بخشی

-

.

کسی که می تواند انگشت تشخیص بر خیر و شر بگذارد

-

. همانا می تواند دامن خدا را لمس کند .

اگر دلت آتشفشانیست چطور انتظار داری در دستانت گلها شکوفه کنند ؟

-

شکل غریب از خودگذشتگی

-

! گاه می خواهم متضرر و مغبون شوم،‌تا بخندم بر آنانی که تصور می کنند نمی دانم کلاه سرم رفته و فریبم داده اند .

چه بگویم از تعقیب کننده ای که نقش تحت تعقیب را بازی می کند؟

-

بگذار بر کسی که دستهای کثیفش را با لباس تو پاک می کند،‌لباست را بردارد

-

. ممکن است باز هم به آن نیاز پیدا کند، مطمئناً تو به آن نیاز نداری .

افسوس که صرافان نمی توانند باغبانان خوبی باشند

-

.

لطفاً نقایص ذاتی خود را با فضائل اکتسابی ماست مالی نکنید

-

. من نقایص ترا خواهانم برای اینکه مثل مال خودمند .

گناهانی را که هرگز مرتکب نشده ام به کرات به خودم نسبت داده ام، طوری که دیگیر در حضورم راحت باشد

-

.

صورتک هایی که بر چهره واقعی خود می زنیم نشانه هایت از رازی ژرف

-

.

مطابق شناختی که از خود داری ممکن است دیگران را قضاوت کنی

-

حالا به من بگو بین ما کدام گناهکار و کدام بی گناه است؟

-

منصف واقعی کسی است که نیمی از گناهان ترا در خود حس کند

-

.

فقط یک دیوانه و یا یک نابغه قوانین انسانها را می شکند، آنها به جوهر خدا از همه نزدیکترند

-

.

تنها وقتی مورد تعقیبی ، چابک می شوی

-

.

خدایا، دشمنانی ندارم، اگر قرار است دشمنی داشته باشم، کاری کن نیرویش برابر من باشد، تا تنها عامل پیروزی حقیقت باشد

-

.

همیشه با دشمنت مهربان خواهی بود وقتی هر دو خواهید مرد

-

.

شاید کسی برای دفاع از خویش خودکشی کند

-

.

مدتها پیش در این جا مردی زندگی و مصلوب شد

. برای این که بسیار محبت می کرد و بسیار محبوب بود و حیرت می کنی اگر بگویم دیروز او را سه بار ملاقات کردم بار اول او را در حالی دیدم که از پلیس می خواست فاحشه ای را به زندان نبرد . بار دوم او رادر حالی دیدم که با ولگردی شراب می خورد .

و سومین بار با مبلغی داخل کلیسا دست به یقه بود

-

.

اگر چیزهایی که درباره خیر و شر می گویند راست باشد، پس زندگی من جنایتی بزرگ است

-

.

بخشش چیزی جز نیمی از عدالت نیست

-

.

تنها کسی بر من ستم کرده اند که به برادرانشان ستم کرده ام

-

.

وقتی مردی را می بینی که به زندان می برند در دل بگو

-

«شایدا و از زندانی تنگ تر می گریزد» و وقتی مرد مستی را می بینی در دل به خود بگو «شاید او بدنبال خلاصی از چیزی بسیار زشت است»

اغلب بخاطر دفاع از خود کینه توز شده ام، اما اگر قوی تر می شدم، از این سلاح استفاده نمی کردم

-

.

چه احمق است انکه نفرت در چشمانش موج می زند و لبخند به لب دارد

-

.

تنها آنهایی از من حقیرترند که بر من رشک می برند یا کینه می ورزند

.

هیچکس از من حقیرتر نیست برای اینکه مورد رشک و حسد کسی نبوده ام

.

تنها آنها که از من برترند مرا تحسین و یا تحقیر می کنند

.

کسی مرا تحسین و یا تحقیر نکرد

-

: پس من پایینتر از کسی نیستم .

وقتی به من می گویی ،‌

-

«درکت نمی کنم» ستایشی است بیشتر از ارزش من و توهینی به خود است که سزاوارش نیستی . بدجنسی است خود را بخشنده بدانم، وقتی زندگی بمن طلا داده و من به تو نقره می دهم.

وقتی به جوهر زندگی می رسی،‌در می یابی که از تبهکار برتر و از پیامبر کمتر نیستی

-

.

حیرتا که تو به لنگ بجای کند ذهن و به کور بجای دل کور ترحم می کنی

-

.

شرط عقل است که چلاق چوبدستی اش را بر سر دشمنش خرد نکند

-

.

کور است کسی که از جیب به تو می دهد تا شاید از قلب تو بگیرد

-

.

زندگی قافله ایست بی وقفه در راه، کند رو حرکت آنرا تند دانسته و از آن می گریزد

-

. تند رو حرکت آنرا کند دانسته و از آن می گریزد .

اگر گناهی وجود دارد، برخی از ما با دنباله روی از نیاکانمان و برخی با سلطه بر فرزندانمان مرتکب می شویم

-

.

مهربان واقعی کسی است که با همه آنهایی که شریر فرض شده اند مهربان است

-

.

ما همه زندانی هستیم

-

. اما برخی در سلولهای با پنجره و برخی در سلولهای بدون پنجره .

حیرتا که همه از جرم هامان بشدت دفاع می کنیم تا از حقوقمان

-

.

اگر همه میتوانستیم گناهانمان را برای هم اعتراف کنیم، می خندیدیم، همه به فقدان اصالتمان می خندیدیم

-

. اگر فضائلمان را هم برای یکدیگر آشکار کنیم به همان سبب باز خواهیم خندید .

فرد تا زمانی که قراردادهای بشری را نقض می کند ما فوق قوانین بشری قرار دارد

-

. به این ترتیب نه بالاتر و نه پایین تر از کسی است .

دوست پیمانی است بین من و تو و ما اغلب در اشتباهیم

-

.

جنایت نام دیگر نیاز و یا نشانه یک بیماری است

-

.

آیا گناهی بزرگتر از با خبر شدن از گناهان دیگران هست

-

.

اگر دیگری به تو می خندد، می توانی او را ببخشی

: اما اگر تو به او بخندی هیچوقت خود را نمی بخشی.

اگر دیگری ترا زخمی کند، شاید زخم را فراموش کنی، اما اگر تو او را زخمی کنی، همیشه بخاطر خواهی آورد

.

در حقیقت دیگری بخش پر احساس توست که در جسمی دیگر است

-

.

چه بی پروایی وقتی از مردم می خواهی با بالهای تو پرواز کنند در صورتیکه نمی توانی حتی یک پر به آنها بدهی

-

.

روزی مردی کنار میزم نشست

و فرشتگان به من خندیدند

-

. نانم را خورد و شرابم را سرکشید و در حالیکه بمن می خندید رفت. بار دیگر برای نان و شراب آمد، او را با لگد دور کردم .

نفرت چیزی مرده است

. کدام شما می خواهید گور آن باشید؟

-

برای مقتول همین افتخار کافیست که قاتل نیست

-

.

جایگاه انسانیت دل خاموش اوست نه ذهن وراجش

-

.

آنها دیوانه ام می خوانند برای اینکه روزهایم را در مقابل پول نمی فروشم

.

آنها را دیوانه می دانم برای اینکه فکر می کنند روزهایم قیمت دارد

.

آنها ثروتشان را از طلا و نقره گرفته تا عاج و آبنوس پیش روی ما پهن می کنند و ما جان و دلمان را بر ای آنها

. با این حال آنها خودشان را صاحب خانه و ما را مهمان می دانند .

میخواهم در بین آنها که دارای رویاها و آرزوها هستند کمترین باشم تا اینکه بیشترین در بین آنان که رویا و آرزویی ندارند

-

.

رقت انگیزترین مردم کسی است که رویاهایش در مورد پول جواهر است

-

.

همه برای رسیدن به قله آرزوهای قلبی خود در حال بالا رفتنیم

-

. اگر دیگری که در حال صعود است کیف پولت، شمع و ساکت را دزدید و بار خود را سنگین کرد . تو باید برایش دل بسوزانی،‌صعود برای (تنش) سخت تر می شود . یا تحمل یار راهش را طولانی تر می کند . تو با اینکه لاغری وقتی تن پف کرده اش را می بینی در کمک کردن به او دریغ مکن ، این به سرعت تو در رسیدن اضافه می کند.

تو نمی توانی بیش از شناختی که از دیگری داری درباره اش داوری کنی و شناخت تو درباره‌ی دیگران چقدر کم است

-

.

نمی خواهم به فاتحی که در حال موعظه برای مغلوبان است گوش دهم

-

.

آزاد واقعی کسی است که بار برده زنجیری را صبورانه حمل کند

-

.

هزار سال پیش همسایه ام گفت

-

از زندگی متنفرم، برای اینکه چیزی نیست جز رنج» دیروز از گورستان می گذشتم دیدم که زندگی بر گورش می رقصد .

نزا ع در طبیعت چیزی نیست جز بی نظمی در اشتیاق نظم

-

تنهایی توفان خاموشی است که شاخه های خشکمان را می اندازد ، تا ریشه هایمان را به عمق، به سوی قلب تپنده زمین زنده روانه کند

-

.

یکوقت با نهری از دریا گفتم، نهر فکر کرد خیالبافی گنده گو بیش نیستم

.

یکبار هم با دریا از نهر گفتم، دریا فکر کرد

-

. یاوه گویی بی قدر بیش نیستم.

چه تنگ نظری است تقلای مورچه ها را بیشتر از آواز ملخ ها ستایش کردن

-

.

با ارزش ترین فضیلت ها در اینجا ممکن است در جای دیگر کم ارزش ترین باشد

-

.

طرف پایین یا بالا بسوی عمق و یا به سوی فراز در خط مستقیم امتداد می یابد؛ فقط در سطح میتوان حرکت تکراری انجام داد

-

.

اگر بخاطر دانش اندازه گیری نبود، همان ترس و حیرتی را که در مقابل خورشید داریم در برابر کرم شب تاب هم داشتیم

-

.

عالم بدون تخیل قصابی است با کاردهای کند و ترازوی نامیزان

اما چه می توان کرد، هنوز همه ما گیاه خوار نیستیم

-

.

وقتی آواز می خوانی، گرسنه با شکمش گوش می دهد

-

.

مرگ و زندگی به یک سالخورده و نوزاد به یک اندازه نزدیک است

-

.

اگر می خواهی صادق باشی به خوبی ساده باش، در غیر اینصورت ساکت باش

. برای اینکه مردی در همساگی ما دارد می میرد.

شاید مراسم عزا، میان مردم،‌در میان فرشتگان جشن عروسی باشد

-

.

یک حقیقت ممکن است از بین برود و هفت هزار حقیقت دیگر به ارث بگذارد که در مراسم عزا خاکسپاری و بنای سنگ قبر بکار رود

-

.

در واقع فقط با خودمان حرف می زنیم

-

. کافیست گاهی بلند حرف بزنیم تا دیگران بشنوند.

بدیهی آن است که هرگز دیده نمی شود، تا اینکه کسی آنرا به سادگی توضیح دهد

-

.

اگر کهکشان راه شیری در درونم نبود چطور می توانستم آن را درک کنم و یا ببینم؟

-

آنها باور نمی کنند اختر شناسم، مگر اینکه فیزیک دانی در میان فیزیکدانها باشم

-

.

شاید تعریف دریا از صدف مروارید باشد

.

شاید تعریف زمان از زغال سنگ الماس باشد

-

.

شهرت، سایه‌ی میل است که به نمایش در آمده

-

.

ریشه ، گلی است که شهرت را خار می شمرد

-

بدون زیبایی دین و علمی وجود ندارد

-

.

در وجود هر مرد بزرگی که تاکنون شناخته ام چیزی وجود دارد،‌چیز کوچکی که از رکود، دیوانگی و انتحار ممانعت می کند

-

.

مرد واقعی آن است که نه بخواهد ارباب کسی باشد و نه کسی ارباب او

-

.

نمی خواهم مرد میانه رو را باور کنم ، به این دلیل ساده که تبهکاران و پیامبران را می کشد

-

.

مدارا عشق تخریب شده ایست که به بیماری مناعت آلوده است

-

.

لارو تغییر شکل می دهد، اما عجیب نیست که حتی فیل ها تسلیم می شوند؟

-

کوتاهترین راه برای قطع بین دو اندیشه ، مخالفت است

-

.

من هم شعله ام هم بوته‌ی خشک، بخشی از من بخش دیگر را از پای در می آورد

-

.

همه به دنبال رسیدن به قله کوه مقدسیم؛ آیا اگر گذشته را چراغ راه آینده بگیریم، را همان کوتاهتر نمی شود؟

-

دانایی به فرزانگی بدل نمی شود وقتی اینقدر در گریستن مغرور و در خندیدن سنگین و در رسیدن به دیگران خودخواه بود

-

.

اگر وجودم را از دانایی تو لبریز کنم ، چه جایی را برای نادانی هایت گذاشته ام؟

-

سکوت را از پرچانه ، بردباری را از بی گذشت و مهربانی را از نامهربان آموخته ام و عجیب اینکه هنوز به این آموزگاران حق ناشناسم

-

.

آدم متعصب، سخن پردازیست ناشنوا

-

.

خاموشی حسود پر از غوغاست

-

.

اگر آنچه را که باید آموختی، آنگاه در آستانه‌ی آنچه را که باید حسن کنی خواهی بود

-

.

گنده گویی، حقیقتی است که تعادلش را از دست داده است

-

.

اگر تنها آنچه را که نور بر تو آشکار می کند می بینی و آنچه را که صوت انتشار می دهد می شنوی، در حقیقت نه می بینی و نه می شنوی

-

.

واقعیت، حقیقتی است اخته شده

-

.

نمی توانی در آن واحد هم بخندی و هم نامهربان باشی

-

.

نزدیکترین مردم نزد من پادشاهی بی قلمرو است و فقیری که راه گدایی نداند

-

.

شرم از شکست با شکوه تر از غرور از پیروزی است

-

.

هر کجای زمین را حفر کنی گنج خواهی یافت، اما تنها باید با ایمان یک دهقان حفر کنی

-

.

روباهی که بیست شکارچی سوار و بیست سگ شکاری تعقیبش می کردند، چنین گفت

-

: «البته آنها مرا خواهند کشت . اما چقدر بینوا و ابله اند. آخر چه ارزشی دارد که بیست روباه سوار بر بیست الاغ به همراه بیست گرگ مردی را تعقیب و بکشند .

این فکر ماست که در مقابل قوانین خود ساخته تسلیم است

. اما روحمان هرگز

-

من مسافرم یک دریانورد، و هر روز سرزمین جدیدی در روحم کشتف می کنم

-

.

زنی معتریض می گفت

-

« البته که جنگ عادلانه ای بود . پسرم در آن کشته شد»

به زندگی گفتم

: «می خواهم سخن مرگ را بشنوم»

زندگی صدایش را کمی بالا برد و گفت

-

: «همین حالا داری می شنوی»

وقتی تما رازهای زندگی را گشودی، آنگاه مشتاق مرگ خواهی شد، چرا که مرگ یکی دیگر از رازهای زندگی است

-

.

زایش و مرگ دو تجلی با شکوه شجاعتند

-

.

دوست من، من و تو همچنان در زندگی غریبه هایی خواهیم ماند

.

بیگانه از یکدیگر و با وجود خود

.

تا زمانی که بتوانی حرف بزنی و بتوانم بشنوم

صدایت را صدای من فرض کن

.

و آنگاه که در برابرت می ایستم

.

فکر کن در مقابل آینه ایستاده ام

-

آنها به من می گویند،

« اگر خود را شناختی مردم را خواهی شناخت . »

می گویم ،

-

«هنگامی که در جستجو و شناخت دیگران هستم می توانم خودم را بشناسم .

هر کس دو نفر است، یکی بیزار در تاریکی و دیگری خواب در روشنایی

-

.

زاهد کسی است که از تعلقات خرده ریز بی وقفه می بُرد تا بتواند از دنیای متعالی لذت ببرد

-

.

بین دانش پژوه و شاعر سبزه زاری قرار دارد

-

.اگر دانش پژوه از آن بگذرد، حکیم خواهد شد و اگر شاعر از آن بگذرد پیامبر می شود .

دیشب فیلسوفانی را در بازار دیدم ، در حالیکه سرهایشان را بر سبدهایی حمل می کردند، فریاد می زدند

«دانش ،‌دانش فروشی

فیلسوفان بینوا

! مجبور بودند سرهایشان را برای تغذیه‌ی قلبهاشان بفروشند . فیلسوفی به رفتگر گفت: «برایت دلم می سوزد، کارت سخت، خسته کننده و کثیف است

رفتگر گفت

: «ممنونم، آقا، بگید کار شما چیه؟»

فیلسوف پاسخ داد

: «من روی تفکر بشر ، رفتارها و امیالشان مطالعه می کنم

رفتگر در حالیکه کارش را ادامه می داد، لبخندی زد و گفت

-

: «من هم دلم به حال تو می سوزد

کسی که به حقیقت گوش می دهد کم از آن نیست که حقیقت را فاش می کند

-

.

کسی نمی تواند مرزی بین ضروریات و تجملات، بکشد

. تنها فرشتگان می توانند . فرشتگان دقیق و عاقلند.

شاید فرشتگان تجلی فکر بهتر ما در فضا هستند

-

.

شاهزاده‌ی حقیقی کسی است که تاج و تختش را در قلب درویش جستجو کند

-

.

سخاوت، بخشش بیشس از توان توست و افتخار برداشتن کمتر از نیاز توست

-

.

به راستی تو مدیون هیچ کس نیستی

-

. در مجموع مدیون انسان هستی .

همه کسانی که پیش از این زندگی کرده اند ، حالا هم با ما زندگی می کنند

-

. مسلماً هیچ یک از ما نمی خواهیم میزبان بدی باشیم .

آنکه اشتیاقش بیشترین است ، زندگی ش طولانی ترین است

-

.

آنها به من می گویند

« ارزش یک پرنده در دست بیشتر از ده پرنده روی شاخه استاما من می گویم «یک پرنده حتی یک پر بر شاخه بهتر از ده پرنده در دست است

جتسجوی تو به دنبال آن پر زندگی است با پاهای بالدار،‌نه، خود زندگی است

-

.

در اینجا فقط دو اصل هست، زیبایی و حقیقت، زیبایی در قلب های عاشق و حقیقت در شاخه های برآمده از خاک

-

.

زیبایی زیاد تسخیرم می کند، با این وجود زیبایی بیشتر حتی مرا از اسارتش آزاد می کند

-

.

زیبایی در دل کسی که مشتاق آن است ، روشن تر می درخشد تادر چشم بیننده‌ی زیبایی

-

.

تحسین می کنم مردی را که افکارش را برایم فاش می کند

. به کسی که پرده از رویاهایش بر می دارد افتخار می کنم . اما چرا در مقابل کسی که به من خدمت می کند خجالت می کشم و حتی اندکی شرمسار می شوم؟

-

خدمت به شاهزادگان در گذشته موهبتی بود

.

حالا آنها ادعا می کنند که افتخار در خدمت به فقر است

-

.

فرشتگان می دانند که بسیاری از مردان عمل ، نانشان را از عرق جبین خیالبافان می خورند

-

.

هوش مقل نقابی است که اگر بتوانی آن را پاره کنی می توانی نبوغ و یا زرنگی فریبکارانه ای را ببینی

-

.

شخص دانا صفت فهمیده و ابله ، کودن را به من نسبت می دهد

-

. فکر می کنم هر دو درست می گویند .

فقط آنها که قلبهایشان سرشار، از رازهاست می توانند اسرار قلب ما را حس کنند

-

.

آنکه در عیش و لذت با تو شریک است و نه در غم و اندوه ، کلید یکی از هفت دروازه‌ی بهشت را از دست خواهد داد

-

.

بله ، نیروانا وجود دارد، اوست که گوسفندت را به چراگاه سبز، فرزندت را به رختخواب برای خواب و تو را برای نوشتن آخرین سطر شعرت، را ه می نماید

.

ما شادی ها و غصه هامان را مدتی مدید پیش از آنکه تجربه کنیم انتخاب می کنیم

-

.

دلتنگی چیزی نیست جز دیواری بین دو باغ

-

.

وقتی که شادی یا اندوهت بزرگ شد، دنیا در نظرت کوچک می شود

-

.

میل نیمی از زندگی است و بی تفاوتی نیمی از مرگ

-

تلخ ترین غصه‌ی امروز ما، همانا یادآوری شادی های دیروزمان است

.

آنها به من می گویند

: «ناگزیر بین لذت های این جهان و آرامش جهان دیگر، یکی را باید انتخاب کنی

به آنها می گویم

-

«هم لذت این جهان و هم آرامش جهان دیگر را انتخاب کرده ام، برای اینکه با تمام وجود می دانم که شاعر بزرگ تنها یک شعر با وزن و قافیه‌ی کامل نوشته است.

ایمان مرغزاری است در دل کویر که کاروان های تفکر هرگز به آن نمی رسند

-

.

وقتی به کمال رسیدی، دیگر آرزویی نخواهی داشت مگر برای آرزو، گرسنه خواهی شد

-

. برای گرسنگی، تشنه خواهی شد برای تشنگی بزرگتر.

اگر رازهایت را به باد گفتی ، دیگر باد را سرزنش نکن اگر آنرا به درختان گفت

-

.

گلهای بهاری، خواب های زمستانند که بر سر میز صبحانه‌ی فرشتگان نقل می شوند

-

.

راسوی بدبود به رُز خوشبو گفت

: «ببین چه تند می دوم، در صورتیکه تو نه می توانی راه بروی و نه حتی به خزی

رُز به راسو گفت

-

: «اه ای دونده‌ی شریف، خواهش می کنم به سرعت برو»

لاک پشت ها بسیاری چیزها درباره راه ها می توانند بگویند تا خرگوش ها

-

»

حیرت انگیز است که جانوران بی مهره سخت ترین لاک ها را دارند

-

.

پر حرف ترین ها کم هوش ترینند، و بسختی میتوان بین یک سخنران و یک حراج گذار فرق گذاشت

-

.

ممنون باش که مجبور نیستی با تکیه بر شهرت پدر و یا ثروت عمویت زندگی کنی

.

ا ما بیش از آن شاکر باش که کسی مجبور نباشد نه به شهرت تو و نه به ثروتت در زندگی تکیه نماید

-

.

شعبده بازتنها وقتی به تو رجوع می کند که توپش را انداخته باشد

-

.

حسود ندانسته مرا تحسین می کند

-

.

مدتها در خواب مادرت رویایی بودی، تا اینکه بیدار شد تا تو را بزاید

-

.

ریشه‌ی نژاد در میل مادرانتان نهفته است

-

.

پدر و مادرم تمنای فرزندی داشتند، مرا تولید کردند

.

و من پدر و مادری خواستم دریا و شب را بوجود آوردم

-

.

برخی از فرزندانمان مصادیق ما هستند و برخی دیگر ندامت ما

-

.

آنگاه که شب می شود و تو همه گرفته ای، به رختخواب برو و با میل خود گرفته باش

. وقتی صبح شد و تو همچنان گرفته بودی برخیز باخواست خود به روز بگو که «هنوز گرفته ام»

ابلهانه است اینگونه نقش بازی کردن با شب و روز، البته که هر دو به تو می خندند

-

.

کوه پوشیده از مه تپه نیست، درخت بلوط در باران بید مجنون نیست

.

تناقض را نگاه کن

:

پست و بلند به هم نزدیک ترند تا متوسط به آن دو

-

.

وقتی مثل آینه صافی در مقابلت ایستادم، به من خیره شدی و تصویر خود را دیدی

.

بعد گفتی،

«دوستت دارم»

اما در حقیقت عاشق خودی شدی که در من می دیدی

-

.

وقتی می خواهی از عشق همسایه ات بهره مند شوی ، دیگر فضیلتی در کار نیست

-

.

عشقی که مدام سرشار نشود،‌مدام می میرد

-

.

نمی توانی جوانی کنی و در عین حال معرفت مربوط به جوانی را داشته باشی

. زیرا جوانی فرصتی برای دانستن نمی گذارد ، و دانش جستجوی مدامی است که مجالی برای زندگی نمی گذارد . تو میتوانی کنار پنجره ات بنشینی و عبور عابران را نظاره کنی . در این رهگذر ممکن است راهبه ای را ببینی که به سمت راست تو گام بر می داردو فاحشه ای را که به سمت چپ .

و تو با ساده دلی بگویی

«

-

«این یکی چقدر نجیب است و دیگری چقدر پست . اگر می توانستی مدتی چشمانت را ببندی می شنیدی زمزمه ای را در فضا.یکی مرا در نماز می جوید و دیگری در رنج . در روح هر کدام باغی است برای پرسه‌ی روح من .

هر صد سال یکبار عیسای ناصری با عیسای مسیح بر روی تپه های لبنان در باغی یکدیگر را می بینند و مدت زیادی با هم حرف می زنند

-

. وهر بار عیسای ناصری بحث را با این جمله قطع می کند . «دوست من، می ترسم هر گز به توافق نرسیم»

ای کاش خداوند حریص را سیر کند

-

!

یک مرد بزرگ دو قلب دارد یکی خون می ریزد و دیگری بخشش می کند

-

.

اگر کسی دروغی بگوید که به تو و دیگری صدمه ای نزند

. چرا در دل نمی گویی که خانه حقایقش آنقدر برای خیالاتش کوچک است که مجبور است آنها را به فضاهای بزرگتری بفرستد؟

-

پشت هر در بسته ای رازی است که هفت بار مهر شده است

-

انتظار سم های روزگار است

-

.

چه می شد اگر رنج پنجره تازه ای در دیوار شرقی خانه ات می شد؟

-

شاید فراموش کنی کسی را که با هم خندیده باشید

-

. اما فراموش نخواهی کرد کسی را که با او اشک ریخته ای .

در نمک باید چیزی غریب و مقدس وجود داشته باشد که هم در دریا و هم در اشک ما وجود دارد

-

.

خداوند در تشنگی

. فیض بخشش همه ما را خواهد نوشید، از قطره شبنم تا اشک

-

تو چیزی جز ذره ای از پیکرت نیستی، دهانی که به جستجوی نان است، و دست کوری که فنجانی در برابر دهانی تشنه می گیرد

-

.

اگر به اندازه یک ذرع از قبیله و کشورت بالاتر رفتی، می توانی واقعاً خود را خداگونه بشمری

-

.

اگر بجای تو بودم، گناهی در دریا به هنگام جذر و مد نمی دیدم

.

کشتی خوبی است و ناخدایمان توانا، تنها بی نظمی در میل توست

-

.

اگر می توانستی بر قطعه ابری بنشینی آنگاه نمی توانستی مرز بین کشورها را ببینی و همین طور سنگهای جدا کننده دو کشتزار

دریغا که نمی توانی بر ابر بنشینی

-

.

هفت قرن پیش، هفت کبوتر سفید از دره عمیقی به طرف قله پوشیده از برف کوهی برخاستند

. یکی از هفت مردی که پرواز آنها را نظارگر بود گفت: «من لکه سیاهی بر روی بال کبوتر هفتم می بینم »

امروز مردم در همان دره می گویند هفت کبوتر سیاه به طرف قله کوه برفی پرواز کردند

-

.

در پاییز همه‌ی اندوهم را جمع کردم و در باغمان بخاک سپردم

.

وقتی آوریل شد و بهار به عروسی زمین آمد، گل های زیبایی بی شباهت به گل های دیگر در باغم روئید

.

همسایگانم به تماشای آنها آمدند، و همه گفتند

-

«وقتی پاییز دوباره بیاید، بهنگام بذرافشانی، از تخم این گل ها به ما نمی دهی تا ما هم در باغهایمان از آنها داشته باشیم؟»

واقعاً بدبختی بزرگیست اگر دست خالی را به طرف مردم دراز کنم ، وچیزی دریافت نکنم

-

. اما نومیدی است اگر دست پُرم رادراز کنم و هیچکس چیزی بر ندارد .

میل به جاودانگی دارم

-

. برای اینکه در آنجا به اشعار ناگفته و نقاشی های ترسیم نشده ام خواهم پیوست .

هنر گامی است از طبیعت بسوی ابدیت

-

.

کار هنری مهمی است که خیال را رسم می کند

-

.

دست هایی که حتی تاج هایی از خار می سازند بهتر از دستان تنبل اند

-

.

مقدس ترین اشکهایمان هرگز در پی یافتن چشمهامان نیستند

-

.

هر انسان از نسل پادشاهی و یا برده ای که به هر حال زیسته اند، می باشد

-

.

اگر پدر پدربزرگ عیسی می دانست چه در نهانش پنهان است، آیا متواضح در مقابل خودش نمی ایستاد

-

.

آیا عشق ما در یهودا به پسرش کمتر از عشق مریم به عیسی بود؟

-

برادرمان عیسی سه معجز داشت که هنوز در هیچ کتابی نوشته نشده است

-

: اول اینکه او انسانی مثل من و تو بود ، دوم اینکه شوخ طبع بود، و سوم اینکه او می دانست که فاتح است اگر چه مغلوب شد .

مصلوب، بر قلب من مصلوب شده ای، میخ هایی که بر دستانت کوبیده اند دیواره های قلب مرا شکافت و فردا وقتی بیگانه ای بر این گورستان گذر کند نخواهد دانست که دو خون در اینجا ریخته شده است

-

. او تصور می کند خون یک نفر بوده است .

ممکن است نام کوه مقدس را شنیده باشید

.

بلندترین کوه در دنیای ما

وقتی به قله‌ی آن برسی، تنها آرزویت این است، پایین آمدن و بودن با آنانکه در اعماق دره اقامت دارند

-

. به این خاطر نامش را کوه مقدس گذاشته اند .

آنچه را در بیان افکارم مخفی کردم ، باید با اعمالم آشکار سازم

.اردشیر نورایی

مقدمه ماسه و کف

مقدمه

یکی از پرفروشترین کتاب های قرن 20 مجموعه ای یک جلدی از نظم و نثر پیرامون مذهب مرگ، عشق، کار و موضوعات دیگر در حوزه‌ی وجود بشر است . بنام «پیامبر» (The prophet) که توسط خلیل جبران مقاله نویس ،نقاش ، داستان پرداز و شاعر عرفانی نوشته شده است .ا شعار او به دو زبان عربی و انگلیسی سروده شده است . جبران در بشری لبنان در ششم ژوئن 1883 بدنیا آمد بعد از مدرسه ابتدایی در بیروت ادامه تحصیل داد . در 1895 به همراه خانواده اش به آمریکا مهاجرت و در بوستون اقامت نمودند . در 1898 او به لبنان بازگشت تا تحصیلاتش را به زبان عربی در بیروت ادامه دهد . بعد از پنج سال مدتی به پاریس رفت و نقاشی آموخت اما بر اثر مرگ خواهرش در 1903 به بوستون بازگشت وی اولین مقاله اش را در روزنامه مهاجر به چاپ رساند . در همین ایام با مری هاسکل آشنا شد . کسی که حامیش بود و از نظر مالی کمکش کرد تا روی پای خود بایستد . در 1912 مقیم نیویورک شد . در این احوال علاقه‌ی شدیدی به نوشتن مقالات و داستانهای کوتاه به زبان عربی و انگلیسی داشت . در نگاه اول نوشته هایش بسیار رومانتیک به نظر می رسید . «پیامبر» در 1923 به چاپ رسید .

او هرگز ازدواج نکرد و دهم آوریل

1931 در نیویورک به علت بیماری سل چشم بر جهان بست . کتابهای انگلیسی او شامل دیوانه (The Madman) (1918) آوانگارد (The Forerunner) (1920) پیامبر (The Prophet) (1923) ماسه و کف (Sand and Foam) (1926)

مسیح پسر انسان

(Jesus the son of man) (1928)

آثار عربی جبران

(دمعهً و ابتامهً)

ارواح سرکش

(الارواح المتمرده)

بالهای شکسته

(الاجنحة المتکسره)

عروس های مرغزار

(عرانس المروج)

طوفان ها

(العواصف)اردشیر نورایی

اشکی و لبخندی

نقدی بر ....خیلی خوشبختم خانوم صادقی !

ردشیر نورایی

رمان خیلی  خوشبختم خانوم صادقی در سال 1384 ظرف مدت 3ماه تالیف شده است.کتاب در 20 فصل وحدود سی و سه هزار کلمه نوشته شده و توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است. از منظر کلی و نگاهی دور به داستان...با ماجراهای پسر تازه بالغی روبرو هستیم که علیرغم سئوالات مکرر درباره تغیرات روحی و جسمی ناشناخته خود تاکنون پاسخ روشنی در مواجهه با بلوغ و مسایل حاشیه­ای آن دریافت نکرده است.دغدغه­های ذهنی او بی شباهت به موضوعات مطرح درادبیات اواخر قرن بیستم و تحولات ناشی از گذار به دوران مدرنیسم و چالش های آشکار و پنهان آن نیست و در این رهگذر است که به هویت و کشف و شهود خاص خود دست پیدا می کند و این چالش تا پایان داستان ادامه دارد. روایت فردی و روانشناختی رسول، شخصیت اصلی داستان بی شباهت به دریافت های هولدن کالفید داستان ناتور دشت اثر سالینجر نیست.(1) جدایی کالفید از دنیای مادی پیرامونش و به تبع آن کلیشه ها و اخلاقیات کهنه حاکم بر ارکان جامعه (سمبل آن مدرسه شبانه روزی تیلرها؟ در داستان )موجب رها شدن کالفید نوبالغ از والدین و دیگر آموزگاران معنویش شده و منجر به نگاهی هوشیارانه و ژرف نگر به دغل بازی های اخلاقی و اجتماعی آمریکای بعد از جنگ دوم جهانی می شود. اگر چه از نظر تماتیک بسیاری از آثار ادبی گذشته نیز (قرن نوزدهم) همانند آرزوهای بزرگ great expections دارای چنین مضمون­هایی هستند، ولی برخلاف رمان ناتوردشت و خیلی خوشبختم...چالش فکری و اخلاقی خاصی با دنیای پیرامون خود ندارند و اغلب از جنس "داستان پریان" هستند که رخدادها و تحولات پیش آمده در آن،بیشتر از سر تصادف و آرزوهای دور از دسترس نقش آفرین های داستان هستند.

    شخصیت اصلی داستان،رسول کارشناس دانش آموز دبیرستان است . پدر و مادرش از هم جدا شده­اند و نزد مادربزرگ خود(بی بی ناز) و پدربزرگش(بابا حسین)زندگی می کند.در مجموع بیست و هفت نفر در رمان نقش آفرینی کرده­اند که در دو سر چالش های اجتماعی و اخلاقی ماجراهای داستانی،به صورت رودررو و غیابی حضور دارند و مهمترین آن­ها بعد از رسول خانم صادقی است.کارکرد بقیه نقش ها درحجم معینی از خلاء  هویتی رسول حضور دارد.

   رمان از زبان رسول نقل می شود...سرراست و روشن. اندیشه های رسول همواره با کلمات بیان نمی شود، بلکه در بسیاری از لحظات در قالب تصاویر ارائه شده و از صافی ذهن رسول غربال می شوند،غیر از شخصیت تاثیرگذار خانم صادقی،اگرچه برخی از دیگر نقش آفرینان همچون مادر بزرگ جهان و یوسف سیاه نیز به صورت تلویحی و تصادفی و مستقل از فیلترهای ذهنی رسول در داستان ظاهر شده و در پیش برد ماجراهای داستانی به صورت کاتالیزور عمل می کنند. این نوع شخصیت ها در رمان های قرن هیجده و نوزده بسیار مورد پسند خوانندگان اروپایی بودند و کاراکترهایی همانند رسول در شرایط غیبت والدین،تحت سرپرستی کسان دیگری قرار داشتند. نمونه ی بارز این شخصیت ها در نوع پسر (پیپ...قهرمان داستان آرزوهای بزرگ) و در نوع دختر،سیندرلا بودند که در اصل هر دو از جنس داستان پریان هستند.       

 خیلی خوشبختم...البته داستان پریان نیست، مستند هم نیست. واقعیت اشخاص،اشیاء و حوادث در تخیل نویسنده شکل گرفته است،اگر چه در بسیاری از موارد نشان از مکان ها و رویداهای آشنایی دارد و به شکلی موثر سبب همزاد پنداری بارسول و دیگر اشخاص داستان می شود.

مجابی علیرغم لغزش های مکانی و زمانی(2) در پاره­ای از فصل ها ...از عهده­ی معماری دنیایی برآمده است که رویدادها و شخصیت هایش و نیز اعمال و رفتار آن ها توانسته است خوب جا بیفتد و تا حد قابل قبولی چشیدن لذت متن را برای مخاطب فراهم کرده تا پایان با خود همراه کند.

   از منظر نزدیکتر...

" نه این که موضوع فقط برای من اتفاق..."(به نقل از کتاب) رمان با این جمله آغاز می شود. سال و ماه معینی ندارد و با وجود این که زمان روایت داستان محدود است،اما  اتفاقات و نشانه های موجوددر آن، محدوده ای فراتر از زمان خطی (کرونولوژیک) داستان و حوادثی بیشتر از ربع قرن اخیر را در بر گرفته است.(زمان طرح و دست به دست شدن بوف کور نوشته ی صادق هدایت...در کنار ظهور سینمای قیصر و...ارزش های شبه روشنفکری آن) علیرغم عدم تقارن زمانی، برداشت های یکسان از تابوها و ارزش های اخلاقی و حتی موج نویی زمان خود را  در هم شکسته و زیر سئوال می برد و با نگرشی دیگر به بسیاری از وقایع و جریان های شناخته شده و قطعی زمانه (آنجا که در نقل قول از بوف کور هدایت اشاره به جمله ی معروف در زندگی زخم­هایی هست که ...نمی شود آن ها را بیان کرد... درنگ می کند و می پرسد کدام زخم ها؟ و به  واقعیتی تلخ­تر اشاره می کند که دردها اگر بیان نشوند از کجا باید فهمید چرا قابل علاج نیستند و...)

    رسول بالغ شده است..." دماغم باد کرده بود عینهو خرطوم فیل و لنگ هایم دراز شده بود عین لنگ زرافه و...جوش های بزرگتری هم بود که به چشم نمی آمد...جوش های روحی.(به نقل از کتاب)

کنش عمده ی رمان از همین جا رخ می دهد و اگر از عبارت "جوش های روحی" که همان پادر میانی روح شرقی رسول است بگذریم، عمل داستانی آغاز شده و در پیچ و خم های حوادث تلخ و شیرین خود جلو می رود. در داستان از مکان خاصی به جز تهران و شهری در چهارصدو پنجاه کیلومتری آن...نام برده نشده است.نویسنده چندان در قید مکان وقوع داستان نبوده است و در عین حال از بعضی مکان های ویژه که ظرف مناسبی برای جای گرفتن کنش های امروزی و مدرن دارد،با تاکید نام برده است(کافی شاپ عسل...و)                         

    بازیگران به ترتیبی که داستان پیش می رود، با طنز مخصوص مجابی وارد  صحنه می شوند.بی بی ناز ...با این دیالگ معرفی می شود" باز کتاب خریدی؟" "کی به تو اجازه داد کتاب داستان بخونی؟"و... عمه پری با این دیالگ معرفی می شود."بالغ یعنی آدم بیکاره­ای که نوار صدتا یه غاز گوش بده..." دیگر اشخاص داستان گاه با دیالگ و گاه با توصیف و صحنه پردازی معرفی می شوند. آقای جباری،معلم علوم در دو صحنه معرفی می شود. صحنه ی کلاس..."آقای جباری به محض شنیدن کلمه ی بلوغ چشم­هایش از کاسه بیرون زد: ساکت...کلاس جای این مزخرفات نیست. در صحنه ی دیگر زن بداخم جباری از بالک طبقه ی بالا سر او داد می کشد:

"عرضه­ی یک کیلو سیزی خریدن هم نداری...معلومه کسی برات تره هم خرد نمی کنه، تا پس ندادی برنگردی."  آغا باجی این طور معرفی می شود." از قبر پدرم بدونم... چرا این پرت و پلاهارو از من می پرسی؟!" عمو محسن با این دیالگ معرفی می شود." بالغ از بلوغ میآد یعنی سیگار کشیدن تو مستراح! قدم آهسته رفتن جلوی مدرسه ی دخترها"... بابا بزرگ پدر بزرگ رسول هم موقع مورد پرسش قرار گرفتن در باره ی مسئله بلوغ،این طور معرفی می شود." می ذاری به کارم برسم یا نه کره خر... مثل آینه ی دق نشستی روبروم یه بند اصول دین بپرسی" رسول در کشفیات خود به موضوعات عجیبی برخورد می کند از جمله این که ناموس مردگان نیز به بلوغ زهرماری ربط پیدا می کند و این بلوغ زهر ماری هم به خواهر و مادر آدم ...ووقتی به رعنا دل می بندد از ملیحه(که در داستان به عنوان مظهر شگفتی و جاذبه های جسمی زن در دسترس معرفی می شود) هر لحظه بیشتر دورتر می شود. رسول در جستجوی هویت جدید خود تحت تاثیر معلم ادبیاتش آقای نیک نفس قرار دارد و طبق آموزه های او به زخم هایی می رسد که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و...ولی موقع رودر رو شدن با همین زخم ها و مورد سئوال واقع شدن از طرف آقای نیک نفس، مدیر مدرسه که کتاب خوانی و ترویج این قبیل افکار را مورد مواخذه و بازجویی قرار می دهد،با دوریی و دغل­بازی پاسخ می دهد:

" بنده کور از دنیا برم اگر سر کلاس در باره ی بوف کور حرفی زده باشم؟!"

رسول نوشتن را با نامه نگاری برای دختر عمویش رعنا شروع می کند. او از رعنا دختری اثیری و مافوق بشری در ذهن ساخته است. بزودی دیدار با رعنا در تهران انجام می شود...و زیر درخت انار به بار می نشیند. میوه ی مقدس و دور از دسترس عشق.(رعنا از رسول می خواهد از شاخه بالا برود و اناری درشت  از شاخه بچیند: "عجب انار با حالی؟ مرد می خواد از اون شاخه بالا بره")قدرت مردان در به چنگ آوردن جفت(دلدار) سابقه ی طولانی در داستان سرایی دارد. مجموعه حماسی مذهبی رایامانا the ramayana که چهارصد سال قبل از میلاد مسیح توسط وال میکیval miki  شاعر هندی به زبان سانسکریت نوشته شده،داستان جوانیست به نام "راما" که عاشق دختری به نام "سیتا" ، شاهزاده قلمرو پدری "راما "و "داساراتا" می شود. پدر "سیتا" شرط ازدواج دخترش را کشیدن کمانی دیرکش که متعلق به خدایان است ...گذاشته است . در پایان "راما" عازم  سفر می شود و خیلی تصادفی و در میان شگفتی مردان سرزمین همسایه،کمان را کشیده و موفق به تصاحب "سیتا" می شود. به همین سادگی ...قدرت بدنی برای تصاحب جفت شرط لازم بود . این میل به داشتن قدرت و بخصوص نشان دادن آن به دلدار و جنگیدن به خاطر آن در درون هر جوانی می جوشد ...و حتی رسول صلح دوست و آرامش طلب را هم از قاعده خود مستثنی نمی کند. بنابراین به گفته ی خودش " خر خر شیر شدم ...عینهو بوزینه با یک لنگه دمپایی از شاخه بالا رفتم دنبال انار قرمزی که مثل اجل معلق روی شاخه سبز شده بود. البته قهرمان داستان ما به وصال میوه ی دور دست عشق نایل نمی شود،از شاخه می افتد و پایش می شکند و یک و ماه و اندی در گچ می ماند.(تقابل عشق اساطیری و زمینی)

   رسول برای برقراری ارتباطی ساده (حرف زدن) با رعنا دایم دچار مشکل است و با انواع  قید و بندهایی که به دست و پایش بسته شده استُ ...دست و پنجه نرم می کند.     

 رسول در مواجه با این قید و بندها سرخورده می شود و به کوه می زند(واکنش عاشق سنتی) و حتی تصمیمی خام برای خودکشی می گیرد که نقطه ی عطفی در زندگی او رخ می دهد "درست همان موقع زن خوشگل و قد بلندی به پستم خورد که بلوزش را به کمر بسته بود و داشت از کوه پائین می رفت " این زن خانم شیرین صادقی است. زن در قالب امروزیش. رسول در برخورد با خا نم صادقی سیمای زن مدرن را کشف می کند و برای اولین بار احساس آزادی و خوشبختی می کند" با خانوم صادقی زیادی احساس خوشبختی کرده بودم. بیشتر از آن ظرفیت نداشتم.یعنی ترس برم داشته بود مزه­اش از بین برود،زود بدبختی سراغم بیآید!". که خیلی زود به سراغش میآید و برای جلب توجه رعنا به خودش مجبور به فریبکاری و دروغگویی در باره ی خانم صادقی می شود:"عجوزه تر از خودش خودشه...سن خر پیریو داره ولی هنوز

 شلوار لی می پوشه....رعنا هم می گوید"مواظب خودت باش زن نجیبی نیست فقط با مردها هره و کره می کند!"

رسول گیج و منگ،از یک طرف دل در گرو عشق رعنا و از طرف دیگر مبهوت احساسی گنگ نسبت به خانوم صادقی و رفتار متجدانه ی او، به شهر خود باز می گردد و گرفتار چالش احساسی عمیق تری نسبت به محیط تربیتی خود و پیرامونش می شود. او نامه پشت نامه برای رعنا می فرستد و پاسخی دریافت نمی کند و به ناچار ترک یار و دیار کرده، عازم تهران می شود. داستان در این جا وارد فاز جدیدی می شود(فرار از خانه و شروع سفری ناشناخته به دنبال کشف هویت) رسول علیرغم خطرات بیشماری که سر راهش قرار گرفته است با این جابجایی،در اصل سفر تکوینی خود را آغاز می کند و با مشکلات رو در رو، دست و پنجه نرم می کند. به صحنه ای در اتوبوس هنگام فرار به تهران توجه شود" مرد خیکی نیشش تا بناگوش باز شده بود و توی دست اندازها به عمد خودش را روی من می انداخت و با دندان­های کریهی که از قرن ها پیش مسواک نخورده بود...مثل گراز سرتا پایم را شخم می زد...خودم را کنار کشیدم دست توی جیب بردم، زنجیرم را بیرون آوردم و شروع کردم به چرخاندن..."

رسول با یوسف سیاه شاگرد راننده ی اتوبوس آشنا می شود و داستان یوسف سیاه هم به طور غیرمستقیم  همراه با روایت اصلی پیش می رود.که بی شباهت به داستان خودش و رعنا نیست. رسول به توصیه ی یوسف سیاه شب را در پارک آزادی زیر چادر افغانی ها بسر می برد. در خلال شب، بی خوابی به سرش می زند و روی نیمکت وسط پارک دراز می شود،جایی که با دختری فراری آشنا می شود و علت سقوط او را به یک زن خیابانی از زبان خودش می شنود. داستان از زبان جمعه این گونه پایان می یابد"... این یارو موتوریه آدم نابه کاریه"

"چطور مگه"

 "خجالت داره گفتنش ولی از قبل زنش پول در میآره!"

رسول رعنا را در پارک آزادی ملاقات می کند. رعنا همچنان از او می خواهد تکلیفش را یکسره کند. بعد از بگو مگوی طولانی با رسول،رعنا گریه کنان از پارک بیرون می رود و در همین احوال فرشته ی نجات، خانوم صادقی از راه می رسد و در باره رعنا با رسول گفتگو می کند :

"تو نامه هات چی نوشته بودی رعنا رو اون قدر عصبانی کرد؟" رسول نامه ها را به خانم صادقی می دهد:

"بگیر خودت بخوان"

"جالبه اینارو خودت نوشتی؟"

"خودت به اضافه سایه ت...فکر نمی کنی زیادی به سایه ی بی مویت زیادی اعتماد کردی؟"

رسول از ابتدا گنده گو است و یکی از شباهت های رسول "مجابی " با هولدن کالفید" سالینجر " همین گنده گوی هاست. گنده گویی زاید الوصفی که  شیرین صادقی با مهربانی و رفتار مدنی خود تلطیفش می کند،طوری که طعم تلخ کاپوچینو در شیرینی نگاه شیرین صادقی حل می شود و تابلوی " کافی شاپ عسل"  در ذهنش چشمک می زند.

رسول به منزل خانم صادقی می رود و کتابخانه ی خانم صادقی را از نزدیک می بیند و داستان غم انگیز او و همسرش فرهاد را که حالا فقط عکس قاپ گرفته­ ای بود ...از زبان خودش می شنود. رسول فرصت را مغتنم می شمارد و در فضایی دوستانه و به دور از ترس و تشویش، به طرح سئوال خود در باره ی بلوغ از خانم صادقی می پردازد. خانم صادقی قبل از هرگونه پاسخ، او را در راه بازگشت به منزل و تجدید رابطه­اش با بی­بی ناز تشویق می کند.(تاکید بر کنش دوستانه و مسئولانه ی رسول در ارتباط با خانواده­)  و به تدریج که تنش های اولیه فروکش می کند،در صدد پاسخگویی به رسول بر می آید،ضمن توضیح مکانیسم بلوغ در گیاهان و جانوران به رفع و رجوع مسئله می پردازد. تمهید پیچیده و ماهرانه­ی نویسنده در تشبیه مکانیسم رفتاری و عملی بلوغ به دوچرخه سواری که در طرح روی جلد کتاب هم آمده است، منجر به زبان الکن و ناگویای خانم صادقی می شود و اگر چه ایهام موجود در خواب شبانه ی رسول به موازات دوچرخه سواری در ترک خانم صادقی،داستان را به پیش می برد،ولی محافظه کاری رایج، گریبان خانم صادقی را هم می گیرد، به طوری که آن دوچرخه سواری عجیب و شگفت انگیز و گفتگوهای آشکار و پنهان پیرامون آن نیز از پس بیان واقعیت برنمی آید و رسول همچنان دستپاچه و نامطمئن در جاده ی تاریک نادانسته هایش فرو رفته، تن به سازشی ناخواسته با بی بی ناز و بابا حسین و دیگر عوامل گذشته می دهد و در مقابل تکلیفی که از قبل برایش تعین شده است به زانو درمیآید و مثل بقیه فقط به اجرای قانون خود به خودی طبیعت تن می دهد و علیرغم استمرار دغدغه های گذشته، خود نیز در توضیح مسئله برای فرزندانش، سکوت می کند و لام تا کام در باره اش حرف نمی زند. مبادا از طرف دیگران به کفر و الحاد متهم شود.اگر چه در پایان بندی داستان لب به اعتراض می گشاید:

"پس این بزرگترها کی بالغ می شوند؟!"           

1-                                  The Catcher in the Ryeبسال 1951 میلادی نوشته شد . از رمان های روان شناختی ( Psychological novel) است واز زبان هولدن جوان شانزده ساله روایت می شود.هولدن از مدرسه ی شبانه روزی فرار می کند و دو روز در اطراف نیویورک ،شهری که والدینش در آن اقامت دارند پرسه می زند. هولدن می خواهد به دنیای بزرگترها راه پیدا کند و سالینجر در این اثر هولدن و سرگشتگی چند روزه ی او را در نیویورک را به تصویر  می کشد . در پایان هولدن برای خواهر ده ساله اش فیبی دلتنگ شده و به خانه باز می­گردد.

2-                                  بطور نمونه صفحه 29 تا 40 دیپورت بی بی ناز به تهران اشتباه سهوی است و اشتباهات سهوی از این دست.س

3-