ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

روحی

نویسنده اردشیر نورایی

  همینکه به خودش آمد، توی راهروهای محکمه سرگردان بود. نمی دانست به

کدام شعبه باید برود،اما می دانست بزودی صدایش می زنند. با تعجب به دستهایش 

نگاهی انداخت جوان شده بود.به سرعت از پله ها بالا رفت، صف طویل متهمین

به شکل غم انگیزی در سرتاسر راهرو امتداد داشت. دزدکی به یکی از اتاق ها

سرک کشید. بوی بدی را حس کرد. در همین حال کسی دست روی شانه اش

گذاشت . برگشت حاج محسن بود. خواست حرفی بزند که با علامت ((هیس))

حاجی سکوت کرد.

(( دنبالم بیا ))

دندان نداشت، اما موی سرش پرپشت وبلند روی شانه اش ریخته بود. تعجب کرد

و با حسرت دستی به کف طاس سر خودش کشید. از یک راهرو باریک عبور

کردند. وارد قسمتی شد که کاملاً تاریک بود.مجبور شد دامن کت حاجی را بگیرد،

چیز نرمی زیر پایش می لرزید. از دور صداهای دلخراشی به گوش می رسید.

حس کرد دری باز و بسته شد. وارد اتاقی شدند. از روزنی که معلوم نبود کجاست،

پرتو ضعیفی گوشه ی اتاق را روشن کرده بود.

(( مدارک را آوردی؟))

(( در این مورد چیزی به من نگفته بودند.))

(( باشه باشه همین جا منتظر باش ))

  طولی نکشید که آن پرتو ضعیف هم خاموش شد. دست به اطراف می گرداند،

چیزی نبود چند قدم به جلو برداشت، سعی کرد به همان گوشه ای که قبلاً نور

تابیده بود برود اما گوشه ای وجود نداشت، اصلاً دیواری نبود قدم هایش را تندتر

کرد. هر چه به جلو و عقب می رفت مانعی وجود نداشت. انگار در شبح تیره و بی

پایانی محصور شده بود. مدتها در تاریکی راه رفت، نه صدایی، نه جنبشی و نه

دری.

حتی صدای پای خود را نمی شنید. دست برد تا چشمانش را بمالد،اما صورتش را

پیدا نمی کرد. وحشت کرد. در همین حال حس کرد موهای صورتش رشد می

کنند. از چیزی حالش بهم می خورد، تردید نداشت که دارند فریبش می دهند،

قدمهایش را تندتر کرد.  انگار کسی غلغلکش می داد. بی اختیار به اطراف دست

می انداخت و فرار می کرد. نمی توانست منتظر بماند، باید کاری می کرد. فریاد

کشید و در کمال حیرت متوجه شد صدایش را حتی خودش نمی شنود. در مورد

حاج محسن همیشه مشکوک بود. اصلاً چرا باید به حرف او گوش می داد و برای

شهادت به این مکان عجیب می آمد. به غلغلک به خصوص  زیر آخرین دنده ی

چپش حساس بود این را فقط مادرش می دانست. و حالا انگشتان نامرئی همین کار

را می کرد، تحمل نداشت به خود می پیچید و به اطراف فرار می کرد.  

  همیشه برای روز مبادا یک چاقوی کوچک همراه داشت، همینطور که فرار می

کرد آن را بیرون آورد و باز کرد. ناباورانه به تاریکی حمله ور شد. به همه طرف

ضربه می زد. اما چیزی نبود جز خودش، آن هم خودی ناقص و بی اهمیت. یعنی

ممکن بود خودش خودش را غلغلک دهد. دست می انداخت و باور نمی کرد یقین

کرد برایش نقشه کشیده اند. در آن آشوب از این همه پول با همراه خود آورده بود

نگران شد. قبل از آمدن می توانست یک نوک پا، به خانه برود و حداقل چک پول

ها را جای امنی بگذارد. ای بسا در همین اثنا آن را زده باشند. جیب پیراهنش را

معاینه کرد، سرجایش بود، اما حس کرد خیس شده اند. همیشه از این که اعداد و

ارقام مهم خیس و مخدوش شوند بیم داشت و حالا چطور می توانست آن ها را

بررسی کند. پول کمی هم نبود. در کمال تعجب به یاد نمی آورد این چک پول ها

را بابت کدام معامله دریافت کرده به همین دلیل آرام گرفت. آن انگشتان مرموز هم

محو شدند و به این که پول را برای چه گرفته فکر می کرد، زیر پایش را حس می

کرد، دست برد، چشم ها، گوش ها سر جایش بودند، همه چیز مرتب بود و صدای

ناله ای از دور شنیده می شد.

نور گوشه روشن شد و بلافاصله چراغ های دیگری روشن شدند و در باز شد.

حاج محسن با یک بشقاب گیلاس مشهدی پیش آمد و گفت : قبل از اینکه دادگاه

شروع شود، بهتر است یک بار دیگر همه چیز را مرور کنیم.

(( تو چند درصد جانبازی داری؟))

(( سی و پنج درصد!))

(( خیلی کمه ))

(( یعنی چه خیلی کمه !))

(( عزیز من نقل گرفتن زمین، یا از کار افتادگی یا وام و هزار کوفت و زهر مار

دیگر نیست، از طرفی تو که زخمی نشدی، همینطوری با نامه ی من، که البته

یادت باشه همین نامه هم برایم کلی دردسر شده، سی و پنج درصد جانبازی روحی

گرفتی ))

در این لحظه حاج محسن زد زیر خنده و تکرار کرد (( روحی ))

(( بخور ))

  گیلاس ها در نور می درخشیدند، اما او حال خوردن نداشت، نگران بود، ومیل

داشت هر چه زودتر در فرصتی مناسب چک پول ها را بررسی کند. از طرفی

اینکه نمی دانست آن ها را بابت چه گرفته عذاب می کشید.

(( نگران چه هستی، من پرونده ات را نگاه کردم. مهم ترین شاکیت می دانی

کیست؟))

(( نه !))

  حاجی یک مشت گیلاس برداشت و یک جا در دهان بی دندان گذاشت و در

حالیکه با عجله هسته ها را فوت می کرد ادامه داد:

(( پدرت، تو به من نگفته بودی در بیست سالگی به بهانه ی گرفتن وام خانه ی

پدرت را بالا کشیدی، بیچاره زار زار گریه می کرد.))

(( مادرم چه ؟))

(( نگران نباش او طرفدار تو است. و دم به ساعت پدرت رانفرین می کند.))

  او که ابداً به فکر پرونده ی خودش نبود، حالا واقعاً داشت از این بابت هم نگران

می شد. و به نظرش رسید که حاجی عجب مارمولکی است، پرونده اش را خوانده

و با این حرف ها هم می خواهد از او آتو بگیرد، برای شهادت. با این وجود می

خواست بداند که دیگر از او چه می دانند، گیلاسی برداشت و پرسید:

(( من برای شهادت آمدم، قرار نبوده محاکمه شوم، عجب گیری کردم. راستش

ترس برم داشته، بگو ببینم در این پرونده ی لعنتی چه چیزهای دیگری بود ))

(( این ها مجبورند نگاهی هم به پرونده ی شاهد بیندازند. نگران نباش تو پرونده ی

سبک و خنده داری  داری!))

(( خنده دار، یعنی چه؟))

(( چند مورد زنا و لواط داری که البته فقط در حد گزارش است و شاکی

خصوصی نداری، مورد خنده داری هم هست که در واقع پای یک خر در میان

است.))

(( ای بابا، کدام خر!))

(( تعجب نکن، این ها سراغ یک چیزهایی می روند که آدم فکرش را نمی کند.

مثلاً تو مگر کارمند نیستی ؟))

(( چرا ! ))

(( مگر علاوه بر آن، سه جای دیگر کار نمی کنی ؟))

(( چرا ! ))

(( خب همین، این ها درآورده اند که تو سال گذشته وام بیکاری گرفتی! البته فعلاً

اقدامی صورت نگرفته. این را فقط از این جهت گفتم که حواست جمع باشد.))

  انگار او را به دنیای دیگری پرتاب کرده بودند. دنیای عجیبی که روی جزئی

ترین اعمال انگشت می گذاشتند. با همه این ها در حال حاضر نگران چک پول ها

بود که مبادا خیس شده باشند.

خواست حرفی بزند که حاجی ادامه داد:

(( یکی از مشکلات من روحی است، خبر داری که او را هم احضار کرده اند؟))

(( نه، ما مدتی است که از هم جدا زندگی می کنیم فقط ظاهراً زن و شوهریم .))

(( بگذریم، به هر حال تو را به عنوان شاهد پذیرفته اند. بنابراین یک بار دیگر

مرور می کنیم، دوازده روزی را که اولیش یازده اردیبهشت پنجاه و هشت است تا

همین آخری و شبهایی را که قبلاً گفتم، تو با من بودی و در منزل حاج ابول درس

مدیریت می خواندیم. در مورد پارک چیتگر هم فقط انکار می کنی، همین.))

حاجی این را گفت و بدون این که هسته های یک مشت گیلاسی را که بالا انداخته

بود، فوت کند بیرون رفت و بلافاصله اتاق تاریک شد. تاریک و بی مکان در

ابدیتی خاموش تنها ماند. بدتر از همه حس عجیبی بود که این بار از پا شروع شده

بود، با وجود اینکه مطمئن بود که کفش پوشیده اما پا برهنه بر کف نرم و لرزنده

ای قدم بر می داشت. زیر پایش جانوری نرم و لغزنده به ارتعاش درآمده بود. در

همین لحظه از سیاهی شبح هم سنگرش علی گلابی با آن سبیل های آویخته و قد

کوتاه جان گرفت. جانی تیره و سمج . در حالی که لبخند شیطانیش از ژرفای

تیرگی ها می درخشید، فریاد زد(( بچه ها می دونین اون پائین کنار آب چی

دیدم؟)) آن ها که سه نفر بودند حدس نمی زدند. بنابراین علی گلابی این بچه ی

آبادان که شور و شیدایی عجیبی در مجلس گرم کردن داشت ادامه داد: (( چند تا

خر خوشکل بی صاحب )) هر سه قیام کردند.

چشمانش را می بست تا هر طور شده از این کابوس خلاص شود، اما نمی شد. در

این آشوب و سیاهی، دامنه از لاله های سرخ که کپه کپه در میان علف های هرز

قد کشیده بودند، پوشیده بود بنفشه ها، شاه پسند ها و جوانه های کنگر از هر طرف

سرازخاک  بیرون کشیده بودند. بهار بود. هر چهار نفر مسلسل هایشان را برداشته

و به سمت دره هجوم برده بودند. آفتاب در پشت بلندی های شرف شاه چون ترنجی

رسیده معلق بود. طوری که دراین تاریکی چشمانش را آزار می داد. او اکنون نمی

خواست به دره برسد. همان بهتر که در سیاهی فرو می رفت. اما افسوس که نمی

شد و زیر پایش خاک سرخ ، چال برمی داشت و جوانه ی گیاهان ناشناس خم می

شدند تا به دنبال او به آرامی سر بلند کنند. خرها با آرامشی وسوسه برانگیز در

کنار نهر می چریدند و صدای نفس های شادمانه شان در دره می پیچید.    

بی اختیار، هر یک به دنبال خری در پیچ و خم شاخه ها گم شدند و از قضای

روزگار او خر چموشی را دنبال می کرد که تصرفش غیر ممکن به نظر می

رسید. خر یکسره جفتک می انداخت سراسیمه به اطراف می گریخت.

در این ظلمات چطور می توانست با این وضوح چشمان درخشان خر را که گویی

همه حجم ذهنش را پر کرده بود، ببیند. پا برهنه تلاش می کرد از این صحنه

بگریزد. خیس عرق شده بود. از شدت هیجان کور وکر، فقط دنبال می کرد. در

یک لحظه ی مناسب تسمه ی مسلسل را به گردن خر آویخت. فقط هیجده سال

داشت و تجربه مفیدی در این امور نداشت. مدتی طول کشید تا متوجه شد که خر

چموش نر است. اما کار از کار گذشته بود و خر در امتداد دره نفس نفس زنان از

او پیش افتاده بود. در حالیکه بر گردنش مسلسل ژ_س آویزان بود.

او کفش پوشیده بود، اما در این لحظه پا برهنه بر نرم تنانی جانورخو که هر لحظه

برکناره ای از پوست پایش لیس می زدند، قدم می گذاشت. خلاصی نداشت.

دست به جیب پیراهن برد. هنوز خیس بود. اگر لحظه ای فقط لحظه ای می

توانست چک پول ها را بررسی کند، حداقل خیالش از این بابت راحت می شد، اما

مجالی نبود. افسوس که راهی وجود نداشت والا هر طور شده از این ظلمات می

گریخت. بی هدف پیش می رفت.  صدای ناله ی آشنایی راشنید. حس کرد به جایی

رسیده است. زمین زیر پایش بود. کسی روی سکویی قوز کرده آرام ناله می کرد.

شمع ضعیفی در برابرش روشن بود. پرسید(( اینجا کجاست؟)) مرد سر برداشت،

پدرش بود. نمی توانست به او نزدیک شود، دیواری نامرئی او را جدا می کرد. با

عصبانیت گفت)): از من شکایت کردی؟)) مرد در حالیکه اشک می ریخت. فقط

نگاهش کرد. گویی صدای او را نمی شنید. فریاد زد، اما جز خودش کسی صدایش

را نمی شنید. و بزودی سکو ومرد وشمع در سیاهی فرو رفتند ودری باز شد.

حاجی با نگرانی پرسید)): مایه تیله با خودت چی داری؟)) بی اختیار دستی به

جیب پیراهنم زد . خیس بود. از طرفی جای کتمان نبود. چند قدم به طرف نور

برداشت و چک پول ها را بیرون آورد. سالم بودند. حاجی نگاهی به آنها انداخت و

به سرعت همه را به طرف سیاهی پرتاب کرد و گفت:(( این کاغذ پاره ها اینجا

خریدار نداره، بیا )) و دست برد از جیب شلوارش یک مشت اسکناس درشت که

عکس موجودی ناشناس روی آن ها بود، در آورد و به او داد:(( ممکنه لازم نشه،

اما همراه داشته باش )) در حالیکه اسکناس ها را در جیب پیراهن می گذاشت

گفت:(( حاجی اگه ممکنه منو اینجا تنها تو تاریکی نزار.)) حاجی با تعجب

پرسید:(( مگه اینجا تاریکه؟)) و قهقهه ای بلند سر داد طوری که دهان بی دندانش

تمام حجم ذهنش را پر کرد.

همینکه چشم باز کرد روحی روی سرش بود. سراسیمه دست به پیراهنش برد.

چک پول ها سرجایش بودند. بلند شد. بی اعتنا به غر غر روحی لباس پوشید. کمی

دیر شده بود. با عصبانیت گفت:(( احضاریه دادگاه کجاست.)) بلافاصله روحی آن

را از روی تلویزیون برداشت و به طرفش دراز کرد. نگاهی به آن انداخت و با

خشم آن را پاره کرد. نفس راحتی کشید و راه افتاد. دبیراعظم جای پارک نبود.

مدتی طول کشید تا توانست ماکزیمای عزیزش را در گوشه ای از پارکینگ میدان

مصدق پارک کند. بعد یکراست به وعده گاهش رفت. همه منتظر بودند، قول نامه

ها نوشته شده بود. آقای معقولی معلوم نبود برای چه ولی خاطرنشان کرد((اتفاقاً

قرار است در این طبقه همه طلا فروشی باز کنند. خودتان بهتر می دانید که این

ساختمان چشم و چراغ شهر است. معامله خوبی کردی مبارک باشد. بنده به خاطر

آشنایی با ابوی شما . . . )) در این لحظه دست به جیب برد تا چک پول ها را برای

بیعانه بپردازد. ورق زد نگاهی به آن ها انداخت. پول های درشتی بودند که عکس

موجودی ناشناس روی آنها بود.

اردشیر

24/4/82

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد