ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

نازنین

نویسنده  اردشیر نورایی

اینجا فقط یک بیابان است و من زائری خسته.

_ برای رفتن به دولت آباد کدام خط را باید سوار شوم؟

مرد قبل از اینکه سر بلند کند لبخند تلخی زد و گفت:

_ آن طرف بلوار، تقریباً سیصدمتر دورتر از سید فاطمه مستقیم از میان پارک می

توانی عبور کنی .

پشت سر، آشوب زنانه ای بلند بود.

_ گفتید چند متر ؟

_ سیصد متر . من ارزیابم . همیشه دوست دارم مسافت ها را تخمین بزنم .

نگاهی به پشت سر انداختم و گفتم .

_ شما هم متوجه شده اید ؟

حالا متوجه نگاه مرموزش می شدم که همچون آهنگی آشنا بطرف پائین جاری می

شد، تا من به چانه برآمده اش اطمینان حاصل کنم.

_ از همان ابتدا همه چیز را فهمیدم.

همه چیز! برایم عجیب بود. چطور می توانست همه چیز را بفهمد؟ آرام با شانه

های افتاده دور شد و در میان جمعیتی که به طرف پل می رفتند، مثل سایه ای

لغزید.

دختر جیغ می کشید. از چیزی عصبانی بود. رژ غلیظی به لبهای باریک و

کوچکش کشیده بود. قد کوتاهی داشت. کاپشن سبکی را بدست گرفته بود و یکسره

تکان می داد. مانتو سیاهش روی شلوار چسبان خاکستری به طرز معوجی تاب می

خورد. پیش می رفت و یکسره فریاد می کشید. گویی با زنی منازعه می کرد که

در کنارش مثل یک سایه حس می شد. او هم جیغ می کشید. اما کسی به صدای

خش دارش توجه نداشت.

جمعیت انبوه تر می شد. ماشینها ایستاده بودند و همه به این عبور پر التهاب می

نگریستند. درست در وسط عرض بلوار دختر ایستاد. برگشت . این بار بر سر

جماعت جوان جیغ کشید.

_ ولگردها برید پی کارتان . از من چه می خواهید؟

کاپشن سرخش را بر زمین کوبید و دستانش را در میانه ی انبوه ماشین و عابر باز

کرد .

_ چه می خواهید؟

من کمی عقب تر بودم وپشت سرم پیرزنی لنگان می آمد و نفرین می کرد.جوان ها

سوت می کشیدند و با چشمان حریص به دختر که دکمه های مانتو را باز می کرد،

خیره شده بودند.

_ الد نگ های بدبخت ، نگاه کنید من نازنینم .

صدای دختر به زحمت به گوشم می رسید . اما حس می کردم همین کلمات را می

گوید . و دیگر نفرین پیرزن را نمی شنیدم . (( بیکاره ها ))

پلیسی که دفترچه ی جریمه اش را تاب می داد، پیش آمد. دختر قاه قاه به او خندید .

پلیس راهش را به طرف سید فاطمه کج کرد. هنوز جوان ها با اشتیاق نگاهش می

کردند. دختر عرض بلوار را به آهستگی طی کرد. درست روبروی مغازه ی بن

شن فروش جهود ایستاد. پیرمرد فروشنده و پسرش مشغول سرن کردن لوبیا بودند.

پسر گفت:

_ پناه بر خدا.

پیرمرد جهود از میان پالتو کهنه سر بیرون کشید و فریاد زد :

_ خفه شو .

دختر دستان سفید و ظریفش را در گونی نخود فرو برد و مشتی نخود بر سر و

روی جماعت افشاند و همراه آن هلهله ی عروسی سر داد .(( گه له . . . ))

پسر جهود غر می زد . پیرمرد یکسره زمزمه می کرد (( خفه. ))

و جماعت شادمان بودند . پیرزن در زمینه ی ماشینها نفرین می کرد . و دختر

همچنان نخود بر سر مردم می پاشید .

زنی که همراه دختر بود فریاد زد :

_ مگر من چه گفتم ؟

دختر جیغ کشید :

_ برو ، تنها برو . من نمی یام .

حالا همه فهمیده بودند که دختر نوه ی پیرزن است. دست پیرزن همچون شبکه ای

از رگهای آبی در متن خاک شخم زده قهوه ای می رفت تا مشتی از گیسوان دختر

را که از زیر روسری بیرون زده بود، بگیرد. روسری حنایی دختر کنار میرفت و

کاکل قهوه ای روی پیشانی عصبی دختر تاب می خورد. 

جوان ها سوت میکشیدند .

مانتو دختر پاره شد و بلوز لیمویی چسبان بیرون افتاد .

_ لعنت بر تو .

و در همین حال پیرزن به طرف جمعیت برگشت و فریاد درد آلودی سر داد :

_ خجالت بکشید .

بعد با سرو صدا به طرف شمشادهای پارک رفتند .

  ابرهای سفید با اضطراب به سوی شمال می رفتند. آسمان نیلی پیدا بود. سرمای

گزنده ی بهمن آزارم می داد. هنوز راه زیادی تا ایستگاه دولت آباد مانده بود. انگار

آن ارزیاب عجیب اشتباه کرده بود.

وقتی رسیدم صف طویلی از مسافران دولت آباد، در انتظار می لرزیدند و آخرین

نفر همان ارزیاب چانه برآمده بود. در کنارش ایستادم.

_ شما هم به دولت آباد می روید ؟

_ بله .

سر در گریبان فرو برده و نگاه گنگش در افق شمال محو بود.

پرسیدم :

_ راست است که امسال پنجاه تومن عیدی می دهند ؟

آرام سرم را به طرفش چرخاند. حس کردم که این صورت مربوط به این تن

نیست. از اعماق افسانه، چونان اسطوره ای با چانه ی برآمده، بر این تن خسته

استوار شده و بر دروازه ی چال کوره ایستاده است. با نگاهی مبهوت.

اما نه، انگار به من نگاه نمی کند. پیرزنی را نگاه می کند که با سروصدا دست

دختری را می کشد تا از صف زنان جدا کند. دختر جیغ می زند و یکسره کاپشن

قرمزش را کنار می برد تا بلوز لیمویی اش پیدا باشد.

همینکه نزدیک شدند. پیرزن مدتی به مرد خیره ماند، بعد با نفرت گفت :

_ لعنتی .

مرد نگاه مرموزش را پاین انداخت. لیموی گندیده ای را زیر پا له می کرد و

یکسره با حرکتی منحنی فشارش می داد. پیرزن در حالیکه دختر را به دنبال می

کشید یکبار دیگر خطاب به مرد گفت :

_ لعنت بر من که ترا زائیدم .

                                                                                    اردشیر

                                                                                     12/12/78

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد