ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

نازنین

نویسنده  اردشیر نورایی

اینجا فقط یک بیابان است و من زائری خسته.

_ برای رفتن به دولت آباد کدام خط را باید سوار شوم؟

مرد قبل از اینکه سر بلند کند لبخند تلخی زد و گفت:

_ آن طرف بلوار، تقریباً سیصدمتر دورتر از سید فاطمه مستقیم از میان پارک می

توانی عبور کنی .

پشت سر، آشوب زنانه ای بلند بود.

_ گفتید چند متر ؟

_ سیصد متر . من ارزیابم . همیشه دوست دارم مسافت ها را تخمین بزنم .

نگاهی به پشت سر انداختم و گفتم .

_ شما هم متوجه شده اید ؟

حالا متوجه نگاه مرموزش می شدم که همچون آهنگی آشنا بطرف پائین جاری می

شد، تا من به چانه برآمده اش اطمینان حاصل کنم.

_ از همان ابتدا همه چیز را فهمیدم.

همه چیز! برایم عجیب بود. چطور می توانست همه چیز را بفهمد؟ آرام با شانه

های افتاده دور شد و در میان جمعیتی که به طرف پل می رفتند، مثل سایه ای

لغزید.

دختر جیغ می کشید. از چیزی عصبانی بود. رژ غلیظی به لبهای باریک و

کوچکش کشیده بود. قد کوتاهی داشت. کاپشن سبکی را بدست گرفته بود و یکسره

تکان می داد. مانتو سیاهش روی شلوار چسبان خاکستری به طرز معوجی تاب می

خورد. پیش می رفت و یکسره فریاد می کشید. گویی با زنی منازعه می کرد که

در کنارش مثل یک سایه حس می شد. او هم جیغ می کشید. اما کسی به صدای

خش دارش توجه نداشت.

جمعیت انبوه تر می شد. ماشینها ایستاده بودند و همه به این عبور پر التهاب می

نگریستند. درست در وسط عرض بلوار دختر ایستاد. برگشت . این بار بر سر

جماعت جوان جیغ کشید.

_ ولگردها برید پی کارتان . از من چه می خواهید؟

کاپشن سرخش را بر زمین کوبید و دستانش را در میانه ی انبوه ماشین و عابر باز

کرد .

_ چه می خواهید؟

من کمی عقب تر بودم وپشت سرم پیرزنی لنگان می آمد و نفرین می کرد.جوان ها

سوت می کشیدند و با چشمان حریص به دختر که دکمه های مانتو را باز می کرد،

خیره شده بودند.

_ الد نگ های بدبخت ، نگاه کنید من نازنینم .

صدای دختر به زحمت به گوشم می رسید . اما حس می کردم همین کلمات را می

گوید . و دیگر نفرین پیرزن را نمی شنیدم . (( بیکاره ها ))

پلیسی که دفترچه ی جریمه اش را تاب می داد، پیش آمد. دختر قاه قاه به او خندید .

پلیس راهش را به طرف سید فاطمه کج کرد. هنوز جوان ها با اشتیاق نگاهش می

کردند. دختر عرض بلوار را به آهستگی طی کرد. درست روبروی مغازه ی بن

شن فروش جهود ایستاد. پیرمرد فروشنده و پسرش مشغول سرن کردن لوبیا بودند.

پسر گفت:

_ پناه بر خدا.

پیرمرد جهود از میان پالتو کهنه سر بیرون کشید و فریاد زد :

_ خفه شو .

دختر دستان سفید و ظریفش را در گونی نخود فرو برد و مشتی نخود بر سر و

روی جماعت افشاند و همراه آن هلهله ی عروسی سر داد .(( گه له . . . ))

پسر جهود غر می زد . پیرمرد یکسره زمزمه می کرد (( خفه. ))

و جماعت شادمان بودند . پیرزن در زمینه ی ماشینها نفرین می کرد . و دختر

همچنان نخود بر سر مردم می پاشید .

زنی که همراه دختر بود فریاد زد :

_ مگر من چه گفتم ؟

دختر جیغ کشید :

_ برو ، تنها برو . من نمی یام .

حالا همه فهمیده بودند که دختر نوه ی پیرزن است. دست پیرزن همچون شبکه ای

از رگهای آبی در متن خاک شخم زده قهوه ای می رفت تا مشتی از گیسوان دختر

را که از زیر روسری بیرون زده بود، بگیرد. روسری حنایی دختر کنار میرفت و

کاکل قهوه ای روی پیشانی عصبی دختر تاب می خورد. 

جوان ها سوت میکشیدند .

مانتو دختر پاره شد و بلوز لیمویی چسبان بیرون افتاد .

_ لعنت بر تو .

و در همین حال پیرزن به طرف جمعیت برگشت و فریاد درد آلودی سر داد :

_ خجالت بکشید .

بعد با سرو صدا به طرف شمشادهای پارک رفتند .

  ابرهای سفید با اضطراب به سوی شمال می رفتند. آسمان نیلی پیدا بود. سرمای

گزنده ی بهمن آزارم می داد. هنوز راه زیادی تا ایستگاه دولت آباد مانده بود. انگار

آن ارزیاب عجیب اشتباه کرده بود.

وقتی رسیدم صف طویلی از مسافران دولت آباد، در انتظار می لرزیدند و آخرین

نفر همان ارزیاب چانه برآمده بود. در کنارش ایستادم.

_ شما هم به دولت آباد می روید ؟

_ بله .

سر در گریبان فرو برده و نگاه گنگش در افق شمال محو بود.

پرسیدم :

_ راست است که امسال پنجاه تومن عیدی می دهند ؟

آرام سرم را به طرفش چرخاند. حس کردم که این صورت مربوط به این تن

نیست. از اعماق افسانه، چونان اسطوره ای با چانه ی برآمده، بر این تن خسته

استوار شده و بر دروازه ی چال کوره ایستاده است. با نگاهی مبهوت.

اما نه، انگار به من نگاه نمی کند. پیرزنی را نگاه می کند که با سروصدا دست

دختری را می کشد تا از صف زنان جدا کند. دختر جیغ می زند و یکسره کاپشن

قرمزش را کنار می برد تا بلوز لیمویی اش پیدا باشد.

همینکه نزدیک شدند. پیرزن مدتی به مرد خیره ماند، بعد با نفرت گفت :

_ لعنتی .

مرد نگاه مرموزش را پاین انداخت. لیموی گندیده ای را زیر پا له می کرد و

یکسره با حرکتی منحنی فشارش می داد. پیرزن در حالیکه دختر را به دنبال می

کشید یکبار دیگر خطاب به مرد گفت :

_ لعنت بر من که ترا زائیدم .

                                                                                    اردشیر

                                                                                     12/12/78

محبوبه

نویسنده اردشیر نورایی

_ لعنتی ها ، مگر دنیا یخ زده ! آب گرم بیاورید .

هر چه اصرار کردند بیرون نرفتم، می خواستم برای آخرین بار آن محبوبه ی آبی

عریان را که روی بازوانش آرمیده است، ببینم. پرده ی شفاف آب روی پیکرش

گسترش می یافت غسال با لجاجت عوراتش را می فشرد و محبوبه را پیچ و تاب

می داد. نا باورانه او را دیدم! تا سینه از سطح رودخانه بالا آمده بود، فریاد می

زد:

_ چند نفر بودند؟

دختری را که لباس حریر بلند فیروزه ای به بدنش چسبیده بود و از شرابه های آن

آب سبز می چکید، بیرون کشید و در آب فرو رفت. گریه می کردم و در انتظار

بالا آمدنش، سینه های غریق را می فشردم .

آب سرد تمام جسم ومحبوبه رقصان روی بازوان سفیدش را بلعید.

_ او تنها موجودی بود که دوست داشتی؟

_ نه ! موجودی بود که در مهربانیش غرق می شدم .

  در دوردست، آنجا که افق باز می شد، فریاد نامفهومی آسمان را می ترساند و دلم

قرار نمی گرفت .

_ به زن ها بگو اینقدر سر و صدا نکنند !

  حاشیه نقره ای مخمل سیاه روی تابوت به آرامی تکان می خورد و در آن سرمای

عجیب (نماز) ادامه داشت. به نظرم مخمل کنار رفته و او به جستجوی کسی بود

که مثل هیچکس نیست. صدای نفسهایش را می شنیدم که همه ی صداهای (دنیا)

در آن غرق بود. در حالی که با نفرت تاری از سبیلهایش را می کند، گفت:

_ به آنها بگو خانه نیست !

  وقتی ( فریاد آنها ) را شنید که تحقیرش می کردند. در آستانه ی در تمام قد با

زنجیر ظاهر شد و فریاد زد:

_ من اینجا هستم !

  سرا پا خون آلود بود اما همچنان دشنام می داد و فضای خالی خیابان را با مشت

تهدید می کرد. او را لای پتوی سیاهی پیچیدند. از حال رفته بود.

زمین، از اشک های مادرم خیس شده بود و مدام فریاد می زد:

_ او را کشتند !

انگار در خلاء فرو رفته بودم. تابوت، مثل معجزه ای بر ارواح زنده، که پشت

سرش روان بودند، سنگینی می کرد. اورادی را که نمی شنیدم فریاد میزدند.

سرما را می شکافتند و به گور نزدیک می شدند. باد دامن آن مخمل مرگ پوش را

به اهتزا در آورده بود. سلیمان چفیه را روی صورتش کشید. و فریادش در هوا یخ

بست :

_ محکم بچسب .

در میان برف اسب نا آرام را از کوره راه ناپیدا در پی سم چال هایی می تازاند،

که رد متناوب خون در حاشیه اش پیدا بود.

آهو در دهانه ی غار افتاده بود، داشت با آخرین نفسهایش بره را لیس می زد.

_ بیا ، این بره برای تو .

تابوت در کنار گور یخ زده آرام گرفت. مادرم می گریست و اعماق گور سرد را

نگاه می کرد .

نیمه شب، در آن سکوت غم انگیز که صدای فرسوده ی دنیا اتاق را پر کرده بود،

همینطور اشک می ریخت. آدم های اطراف منتظر لحظه ی آخر بودند.

تا آخرین لحظه منتظر کسی بود که مثل هیچکس نبود. قبله رو به او شده بود اما،

همچنان به انتظاری طولانی چشمانش را فرو می بست، و در امتداد نقطه ای که از

آن کسی باید ظاهر می شد، نگه می داشت.

_ چه مدت وقت باقی ست ؟

 

  از پس شیشه های یخ زده ، همه چیز در صدای موذی باد محو می شد. نیمی از

شهر را به دنبالش زیر پا گذاشته بودم. در مکان مقدس زیر درخت هزار ساله

روی نیمکتی لرزان نشسته بود و با چشمان باز آسمان را می نگریست .

_ تو حالت خوب نیست ؟

_ کمکم کن . شیطان، نفس هایم را می بلعد . مستم .

  شاخه های گل را روی خاک سرد سیاه می ریختند. من، به آن سراب عطر خیز

فکر می کردم که بهاران از گل و گیاه پر می شد. میزهای لغزان، مملو از شیشه

های رنگ رنگ که دستان آبی او مدام، بهار را تبریک می کردند و صدای غلیظ

من، که در خنده هایش گم می شد.

_ بنشین، بزودی خواهیم رفت! عجله نکن!

  احساس می کردم او را توی قبر درست نگذاشته ایم. خودش را جابه جا می کرد.

ضربان نا مرتب قلبش را می شنیدم هنوز انتظار می کشید.

  از گورستان دور می شدیم. در واپسین نگاه، ناله های غم انگیزی  روی قبر

شناور بود و لکه ی سیاهی روی آن می لغزید. گور از درون آرام گرفته بود.

                                                                                            اردشیر

27/5/76

                                                                                           

قسمت

نویسنده اردشیر نورایی 

  بعد از بیست سال انتظار مرادعلی نوه ی عبدالعلی خان، پست ریاست  بانک

شعبه ی مرده شور خانه را به چنگ آورده بود. اول صبح پیکانش را پیاده رو،

چسب نرده های بانک پارک می کرد. همینکه خواست پیاده شود، زنی به در

ماشین خورد و روی زمین ولو شد. چادر زن پهن شده بود وصورتش از میان

مقنعه ی سیاه مثل قرص ماه می درخشید. از آن همه زیبایی حیرت کرد. انگار از

افسانه و رویا زنی خلق شده و اینطور دراز به دراز زیر پایش افتاده بود. زن نیم

خیز شد. چادر به سر انداخت و با چشمان خمار مدتی نگاهش کرد. بلند شد و

خودش را تکاند و زیر لب گفت (( اکبیری)) و راه افتاد.

  مراد علی به قسمت اعتقاد داشت، دلش به شدت لرزیده بودو حتی کلمه ی اکبیری

مثل نقل در وجودش آب می شد و طعم و بویش او را مست می کرد. به صندلی

گردانش تکیه داد. به هر طرف که نگاه می کرد همان ماه را می دید. حتی در میان

اوراق و صورتحسابها، گرمای نگاهش حس می شد. و مهم تر اندامش که اکنون

با شکوه کم نظیری در برابرش پیدا بود. گویی به رویایش خیره مانده بود که زن

گفت : (( ببخشید منظور بدی نداشتم !)) یکه خورد. واقعا خودش بود. حالا گرمای

وجودش را حس می کرد. با عجله بلند شد و من من کنان گفت ((شما ببخشید. باور

کنید می خواستم در صورت لزوم ببرمتان بیمارستان، ولی مجال ندادید.)) لبخند

زن دم به دم او را از سرخوشی مجنونتر می کرد. طوری که حرفهای بی ربطی

می زد. در همین حال اشاره کرد چای آوردند. چشمان زن پائین بود وگاه نگاهی

می انداخت. نگاهی که مرادعلی را کوک می کرد تا ادامه دهد. 

  زن مومنانه صورتش را کمی به او نزدیک کرد و گفت: )) شما پدرم را می

شناختید؟)) با تعجب گفت : (( نه !)) زن ادامه داد )): حق دارید . پدرم در بانک

شما حساب نداشت. اما بعد از مرگش می خواهم همه ی حسابهایش را به اینجا

منتقل کنم.)) با تاسف پرسید (( مکر پدرتان فوت کرده ؟ )) زن آه کشید و پاسخ

داد: ((ماه گذشته سکته کرد.)) مرادعلی سوگوار گفت (( متاسفم)) زن ادامه داد ((

البته مشکلات انحصار وراثت و از این چیزا داریم که انشاءاله حل می شود. اما

موضوعی هست که نمیدانم بگم یا . . . )) در این لحظه زن با حالتی نگران سر

پائین انداخته بود و او بی قرار طره ی پر جعده ی را نگاه می کرد که بر پیشانی

باز آونگ شده بود. بی اختیار گفت ((دو نکنید . همه جوره در اختیار هستم. چای

سرد می شود.)) ازکشو جعبه ی شکلات را بیرون آورد و تعارف کرد. حالا تکیه

به صندلی داده بود و با خیال راحت زن را نگاه می کرد که شاعرانه چای می

خورد. بی مقدمه پرسید)): تنها هستید؟)) چای پرید حلق زن و شروع کرد به سرفه

زدن. مرادعلی دستپاچه شد. مدتی طول کشید تا زن آرام گرفت و بریده بریده گفت

(( با مادرم زندگی می کنم )) و دوباره به سرفه افتاد طوری که چیزی نمانده بود

از حال برود. یکی از کارمندان زن به کمک آمد، به پشتش زد و زن با حال نزار

بلند شد وگفت:(( یه وقت دیگه مزاحم می شم.)) مرادعلی از جا بلند شد. با اطمینان

به دنبالش راه افتاد که حتما باید او را برساند. (( با این حال نمی شه تنها بری !))

با اصرار زن را در صندلی عقب جا داد . برگشت سفارشات لازم را کرد. البته در

پاسخ معاون بانک که پرسیده بود (( کیه؟)) جواب داد (( دختر عموی دایی ام ))

خودش هم نمی دانست چطور به ذهنش رسید و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد

(( دختر عموی دایی)) پشت فرمان نشست. زن با چشمان خمار رو صورت

مهتابی گفت:(( ببخشید!)) اودرحالیکه در دل بشکن می زد گفت:(( این حرفها چیه

، کجا برم؟)) ((بهار)).   

  از کاردانی خود به وجه آمده بود، این ماه تابان چیزی نبود که او بسادگی بتواند

از کنارش عبور کند. قسمت کار خودش را کرده بود. درست است که خیلی دیر

بخت به سراغش آمده بود، اما خوب باز شده بود، با خودش این جمله را تکرار می

کرد (( خوب باز . . . )) در عین حال  نگاهش از آینه به او بود. پرسید (( درباره

ی آن موضوع چه می خواستید بگید ؟)) زن گفت ((باشه برای بعد .)) ((نه ،نه

بفرمائید.))

زن با بی میلی گفت ((راستش پول زیادی برای فاتحه و این چیزا خرج کردیم.

هنوز هم ادامه داره ، خواستم موقتا وام بگیرم ، البته . . . ))

مرادعلی بلافاصله کنار خیابان پارک کرد. ورقه ای از جیب در آورد. و روی آن

مدارک لازم برای وام جعاله را نوشت و در حالیکه آنرا به زن می داد گفت ((

میدانم، میدانم، لازم نیست توضیح بدید. برای همه پیش میاد. البته شخصا هم

حاضرم هر کمکی بکنم.)) زن بلافاصله گفت (( ابدا)) و ورقه را گرفت. تا سر

بالایی خیابان بهار یکسره نگاهش می کرد بعد آنرا آرام سراند لای سینه اش و

گفت (( همین جا )) بعد بدون توجه به اصرار مرادعلی پیاده شد و به خانه ای در

اواسط کوچه اشاره کرد و به سرعت دور شد.

  آخرین روز شعبان ماه رویت نشده بود. او هم هفته ای بیش،در انتظار ماه خود

بود. طرح افسانه ای از آن زن سراسر وجودش را در بر گرفته بود. و حالا در این

یوم الشک به عصر فکر می کرد که طبق معمول این چند روزه راهی خیابان بهار

شود.اما انگار روزگار خود کارها را روبراه می کند، ماه او از در طلوع می کرد

و دیگران از گوشه کنار ، با دهان باز ، نگاهش می کردند. قیام کرد. پوشه را از

دست زن گرفت و گفت:(( چقدر دیر آمدید!)) زن پاسخ داد (( راستش نمی خواستم

بیام . آخه این لیستی که شما داده بودید، خب خیلی سخت بود.)) به سرعت فتوکپی

شناسنامه و سند را زیر تقاضا سنجاق کرد و گفت :(( در مورد معمار هم نگران

نباشید ، خودم ترتیبش را می دهم .)) از کلمه ی ترتیب در این لحظه تاریخی خیلی

خوشش آمده بود. واقعا کمکش می کرد . پوست صورت زن جلای دیگری یافته

بود که او را شگفت زده می کرد . بی اختیار پرسید:(( شما ازدواج کردید؟)) زن

یکه خورد. چادرش را جمع و جور کرد و در حالیکه لبش را می گزید مثل

دوشیزه های تازه رسیده زیر لب گفت (( چطور مگه ؟)) از این حالت زن دلش

ریخت. از عفت و سادگی زن خجل شده بود. با من و من گفت:(( منظور بدی

ندارم )) وفکر کرد باید کمی محتاط تر رفتار کند . اصلا چرا فکر می کرده که او

یک زن است ! با این برخورد بکلی نظرش عوض شد . او با یک بانوی محترم

سرو کار داشت که برای ارتباط نیازمند نقشه ای جدی تر بود . بهرحال ترتیب این

وام راه مناسبی بود . بخصوص اینکه زن گفته بود:(( از اینکه مادرم هم بفهمد

دارم وام می گیرم، شرمنده می شوم. ما که بی چیز نیستم !)) و او با احترام پاسخ

داده بود: (( البته ، البته می دانم . موقعیت شما را درک می کنم.)) نمی توانست با

وجود این چشمان کشنده، حرفی از مقررات خشک به میان آورد. وعده ی

چهارشنبه را داد.وقتی ماجرای عشق و بی تابیش را برای دوستش تعریف کرد .

او با تعجب گفت: (( چرا راست و پوست کنده بهش نمی گی!))جواب داد:(( آخه

هنوز سیاه تنشه، چی بگم.))دوستش خندید و گفت:((مرادجان زنها در اوج مصیبت

منتظر خبر خوشند . این همه سال منتظر بودی ، حالا دلت لرزیده معطلش نکن!))

چهارشنبه خوبی بود. وقتی دفترچه قرض الحسنه که مبلغ هشتصد و ده هزارتومن

داشت به دست زن داد،حرفی از اینکه ده هزار تومن را از جیب خودش واریز

کرده به میان نیاورد. فقط گفت:(( موضوعی هست که می خواستم اول با خودت

در میان بگذارم .)) زن با خوشحالی گفت:(( بفرمائید)) ادامه داد:((راستش . . .))

لحظه ای سکوت کرد. درهمین حال زن گفت:((اگه ممکنه پول نقد، شما که می

دانید!)) با عجله چند تا امضاء از زن گرفت ورفت و بعد با پول نقد برگشت. لبخند

رضایت زن او را شیر کرد و ادامه داد:((راستش)) باز سکوت کرد و بعد یکمرتبه

گفت:(( شما را دوست دارم.و اگر ممکن بشه وقت مناسبی بیام خدمت مادر . . . ))

زن سرخ شد. در حالیکه چادرش را جمع و جور می کرد زیر لب گفت:((در این

مورد با دایی ام صحبت کنید. او را حتما می شناسید، حاج آقا شیری، تو بازار

زرگرا. اتفاقا امروز قبل از افطار اونجا هستم . اما لطفا در این مورد فعلا چیزی

نگید.))

  زرگری شلوغ بود. اما بلافاصله زن را دید که با دایی سرگرم صحبت است. چند

بار سرک کشید. مرتب تنه می خورد.خودش را به ظاهر سرگرم نگاه کردن به

جواهرات کرد. درواقع از پشت شیشه زن را زیر نظر داشت. متوجه شد ضمن

صحبت با دائی به او اشاره می کند. جلوتر رفت. دائی با اواحوال پرسی گرمی

کرد.

قیافه اش خیلی آشنا بود. به نظرش رسید سابق بر این او را در شعبه مرکزی زیاد

دیده بنابراین از این بابت خوشحال بود. در همین حال زن از دائی خداحافظی کرد

و شنید که دائی گفت : ((نه، نیازی نیست.)) بعد تنگ هم بازار شلوغ را طی کردند

و از پله های کلوچه پزا پائین رفتند. از بازار زن یک چمدان شیک خرید که به

اصرار پولش را مرادعلی پرداخت کرد. بعد با عجله بخاطر رسیدن سر سفره

افطار او را به خیابان بهار رساند. زن سر کوچه پیاده شد. عاشقانه مرادعلی را

نگاه می کرد و در حالیکه اشک در گوشه ی چشمش جمع شده بود، خداحافظی

کرد. مرادعلی دلش جاکن می شد. تحمل این همه زیبایی و فراق را نداشت. به امید

روز چله که قرار بود برایش کارت دعوت بفرستد وداع گفت و حرکت کرد.

چله گذشت و خبری از کارت دعوت نشد. دلش شور می زد. بیشتر نگران احوال

نرگس بود. عکس روی فتوکپی را داده بود غرب فوکا بزرگ کرده بودند. روز به

روز وضعش بدتر می شد. وقت و بی وقت راهی خیابان بهار می شد. مدتی سر

کوچه می ایستاد بعد تا در خانه ی نرگس بی اختیار قدم می زد. و تکرار تکراری

که حتی کسبه ی محل هم معترض معترض شده بودند. عکس نرگس را در اندازه

های مختلف به در و دیوار زده بود.

دوستش گفت ((مرادعلی نمی ری در خانه، باهاش حرف بزنی ؟ )) مراد آه کشید

و گفت: (( رفتم ! اما آنها گفتند که اصلا نرگس پارسایی را نمی شناسند.)) دوستش

گفت:(( حتما عوضی رفتی !)) جواب داد (( در همه ی خانه های آن کوچه را زدم

.)) بعد در حالی که بغض گلویش را می فشرد. سر تکان می داد و افسوس می

خورد. دوستش گفت:(( حتما کوچه را عوضی گرفتی!)) مرادعلی در حالی که

اشکش در آمده بود گفت:(( تمام کوچه های بهار را گشتم.))

(( خب برو پیش دائیش)) با این حرف انگار نمک روی زخم مراد پاشید. با گریه

ادامه داد:((رفتم))  ((چی گفت؟)) مرادعلی نمی خواست تمام رازش را به دوستش

بگوید. حرفی نزد. هیچ حرفی از اینکه حاج آقا شیری گفته بود(( اتفاقا می خواستم

بیام بانک از شما بپرسم. نرگس خانم یک میلیون طلا از من برداشته، وقتی فهمیدم

همسر شماست خیالم راحت شد.)) و سفته های نرگس را به او نشان داده بود.

نه، در این مورد چیزی به دوستش نگفت. نرگس را دوست داشت و امیدوار بود

روزی پیدایش کند. اگر چه این روزها به خاطر وضع نابسامان کاری اش چند بار

به سرپرستی احضار شده بود. اما می دانست نرگس همین دوروبرهاست دارد

عشقش را امتحان می کند. برای رسیدن به آزادی بیشتری نیاز داشت. بلاخره پست

ریاستش را از دست داد. و حالا فرصت بیشتری برای پرسه زدن در کوچه پس

کوچه های بهار را داشت.

                                                                                     اردشیر

                                                                                     18/8/81