ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

محبوبه

نویسنده اردشیر نورایی

_ لعنتی ها ، مگر دنیا یخ زده ! آب گرم بیاورید .

هر چه اصرار کردند بیرون نرفتم، می خواستم برای آخرین بار آن محبوبه ی آبی

عریان را که روی بازوانش آرمیده است، ببینم. پرده ی شفاف آب روی پیکرش

گسترش می یافت غسال با لجاجت عوراتش را می فشرد و محبوبه را پیچ و تاب

می داد. نا باورانه او را دیدم! تا سینه از سطح رودخانه بالا آمده بود، فریاد می

زد:

_ چند نفر بودند؟

دختری را که لباس حریر بلند فیروزه ای به بدنش چسبیده بود و از شرابه های آن

آب سبز می چکید، بیرون کشید و در آب فرو رفت. گریه می کردم و در انتظار

بالا آمدنش، سینه های غریق را می فشردم .

آب سرد تمام جسم ومحبوبه رقصان روی بازوان سفیدش را بلعید.

_ او تنها موجودی بود که دوست داشتی؟

_ نه ! موجودی بود که در مهربانیش غرق می شدم .

  در دوردست، آنجا که افق باز می شد، فریاد نامفهومی آسمان را می ترساند و دلم

قرار نمی گرفت .

_ به زن ها بگو اینقدر سر و صدا نکنند !

  حاشیه نقره ای مخمل سیاه روی تابوت به آرامی تکان می خورد و در آن سرمای

عجیب (نماز) ادامه داشت. به نظرم مخمل کنار رفته و او به جستجوی کسی بود

که مثل هیچکس نیست. صدای نفسهایش را می شنیدم که همه ی صداهای (دنیا)

در آن غرق بود. در حالی که با نفرت تاری از سبیلهایش را می کند، گفت:

_ به آنها بگو خانه نیست !

  وقتی ( فریاد آنها ) را شنید که تحقیرش می کردند. در آستانه ی در تمام قد با

زنجیر ظاهر شد و فریاد زد:

_ من اینجا هستم !

  سرا پا خون آلود بود اما همچنان دشنام می داد و فضای خالی خیابان را با مشت

تهدید می کرد. او را لای پتوی سیاهی پیچیدند. از حال رفته بود.

زمین، از اشک های مادرم خیس شده بود و مدام فریاد می زد:

_ او را کشتند !

انگار در خلاء فرو رفته بودم. تابوت، مثل معجزه ای بر ارواح زنده، که پشت

سرش روان بودند، سنگینی می کرد. اورادی را که نمی شنیدم فریاد میزدند.

سرما را می شکافتند و به گور نزدیک می شدند. باد دامن آن مخمل مرگ پوش را

به اهتزا در آورده بود. سلیمان چفیه را روی صورتش کشید. و فریادش در هوا یخ

بست :

_ محکم بچسب .

در میان برف اسب نا آرام را از کوره راه ناپیدا در پی سم چال هایی می تازاند،

که رد متناوب خون در حاشیه اش پیدا بود.

آهو در دهانه ی غار افتاده بود، داشت با آخرین نفسهایش بره را لیس می زد.

_ بیا ، این بره برای تو .

تابوت در کنار گور یخ زده آرام گرفت. مادرم می گریست و اعماق گور سرد را

نگاه می کرد .

نیمه شب، در آن سکوت غم انگیز که صدای فرسوده ی دنیا اتاق را پر کرده بود،

همینطور اشک می ریخت. آدم های اطراف منتظر لحظه ی آخر بودند.

تا آخرین لحظه منتظر کسی بود که مثل هیچکس نبود. قبله رو به او شده بود اما،

همچنان به انتظاری طولانی چشمانش را فرو می بست، و در امتداد نقطه ای که از

آن کسی باید ظاهر می شد، نگه می داشت.

_ چه مدت وقت باقی ست ؟

 

  از پس شیشه های یخ زده ، همه چیز در صدای موذی باد محو می شد. نیمی از

شهر را به دنبالش زیر پا گذاشته بودم. در مکان مقدس زیر درخت هزار ساله

روی نیمکتی لرزان نشسته بود و با چشمان باز آسمان را می نگریست .

_ تو حالت خوب نیست ؟

_ کمکم کن . شیطان، نفس هایم را می بلعد . مستم .

  شاخه های گل را روی خاک سرد سیاه می ریختند. من، به آن سراب عطر خیز

فکر می کردم که بهاران از گل و گیاه پر می شد. میزهای لغزان، مملو از شیشه

های رنگ رنگ که دستان آبی او مدام، بهار را تبریک می کردند و صدای غلیظ

من، که در خنده هایش گم می شد.

_ بنشین، بزودی خواهیم رفت! عجله نکن!

  احساس می کردم او را توی قبر درست نگذاشته ایم. خودش را جابه جا می کرد.

ضربان نا مرتب قلبش را می شنیدم هنوز انتظار می کشید.

  از گورستان دور می شدیم. در واپسین نگاه، ناله های غم انگیزی  روی قبر

شناور بود و لکه ی سیاهی روی آن می لغزید. گور از درون آرام گرفته بود.

                                                                                            اردشیر

27/5/76

                                                                                           

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد