ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

ادبیات و داستان

دلتنگی - اردشیر نورائی

آفتاب بالا آمده بود، دستی به چشمانش کشید، نفس عمیقی فرو داد، نگاهی به

اطراف انداخت همه چیز مثل روزهای دیگر آغاز شده بود. بوی گلهای بهاری

همه جا را پر کرده بود. بویی که او را به یاد علفزار بی انتهایی می انداخت، که به

محض رسیدن در آن غوطه ور شده بود.جهانی پر از سبزی و رنگ، رنگ گلهای

شبنم زده، که برگهای پنهانش سر به زمین زده و دانه های درخشان بر آن غلت

می خورند. بوی خاک بوی گل، بوی ماهی و آب، همه چیز آهنگ دلپذیر ادامه را

برایش می نواختند، تا اندکی پیشتر برود، ببیند. دنیایی را ببیند که با شتاب به

سویش آمده بود. اما انگار فراق با سرشت او پیوند داده شده بود، دور افتاد، از همه

ی آنچه بخاطرش متولد شده بود، دور افتاد. در این چاردیواری عجیب گرفتار آمد

و از قضای روزگار، هم بازی بی نفسی را هم در کنارش بخاطر سرگرمی گذاشته

بودند. هیچ بوی سرخوشی از این هم دم سنگ دل نمی آمد. با احتیاط نگاهی به

بیرون انداخت. بدون شک در این حال هر کس او را می دید، از بلاهت او خنده

اش می گرفت. با چشمان خواب آلود، خود را از حصار آویخته بود تا بلکه ببیند،

آوازی از دوردست او را صدا می کرد، مطمئناً دیگران این آواز را نمی شنیدند.

پدربزرگم می گفت چل گیس ها همیشه گرفتار غول های بیابانی می شوند. دراین

باره بلافاصله مثال مهمی را خاطر نشان می کرد. فریده، ((ببینید فریده چطور

گرفتار خیدان شده است. این مرد با شصت سال سن و دست چلاق، چه کسی را در

اختیار گرفته است. بشر به این موارد باید جداً توجه کند. فریده فقط بیست و پنج

سال دارد. در میان زنان این محل یکه است.)) همینکه شروع می کرد از چهره و

پوست و موهای فریده و بخصوص اندام خدایی اش حرف بزند، فریاد مادربزرگ

بلند می شد.

خیدان غول بیابانی نبود، مرد آرامی بود، به همت سرمایه ی کمی که با زحمت

دست و پا کرده بود، دکانی در تپه ی فرج حسنه راه انداخته و از این راه فریده را

که سی و پنج سال کوچکتر از او بود به عقد در آورده بود. خیدان مخالف کارهای

پدربزرگم بود. بخصوص از اینکه به جانوران موذی غذا می داد. روزانه بطور

متوسط سه بار برای خرید به دکانش می رفتم. دست راستش حالت عجیبی داشت.

سه انگشت وسطش بر اثر انفجار زرنیق از بین رفته بود. همه ی بچه ها را از

درست کردن ترقه منع می کرد. البته بی آنکه به دستش اشاره کند. ته اتاقش یک

تمثال رضا شاه بود که هیچ وقت شیشه ی دوده گرفته ی آنرا پاک نمی کرد. رضا

شاه در حالیکه تازه تاج گذاری کرده بود. در زیر آن غبار چیزی بود که روزی

حداقل سه بار می دیدم. به نظم دوران رضاشاه اعتقاد داشت و هر وقت گوش

شنوایی گیر می انداخت از هیبت او تعریف می کرد وبخصوص شیفته ی وحشتی

بود که چشمانش در دیگران ایجاد می کرد. انگشت کوچیکه اش را در خرمای

حصیری تا حد ممکن فرو می کرد و در حالیکه به یک ضربت دو سیر خرما جدا

می کرد از لات و لوت ها بد می گفت و دلش هوای کسی مثل رضا خان را می

کرد که بیاید و این اوباش را از محلات جمع کند.

فریده بچه دار نمی شد. البته خیدان از زن اولش یک پسر داشت که اصلاً شباهتی

به خودش نداشت. مرد سرخ و سفید، تپلی بود که سال به سال به او سر نمی زد.

بعضی وقتها که از این بابت دلگیر بود، ابرو های پرپشتش را در هم می کشید،

مفه ای می کرد و دو انگشت مهم اش را به پیشانی پر از چروکش فشار می داد و

می گفت:(( از وقتی وضعیاتش خوب شده، محل سگ هم به ما نمی کند. خوب

توجه کن منی که پدرشم، یک عمر زندگیم را به پایش ریختم! اونوقت پدر بزرگ

تو، نان خشک تو دستش می گیره جلو خر مردم. والله نوبره. از اون بدتر نان ریزه

می کنه می ریزه برای مورچه ها و موش ها و ملوچ ها و . . .  والله پاره جان آدم

وفا نداره چه برسه به خر مردم.))

نه دیگران این آواز را نمی شنیدند. چون تنها او بود که در موقع طلوع برمی

خاست. با ولع هر طور شده خود را بالا می کشید، تا ببیند، آن طور که هست ببیند.

آزاد باشد. روی زمین با پای برهنه راه برود. به سویی که می خواستنش. دایش می

زدند. از نگاه به اندام تازه برآمده اش لذت می بردند. و برای رسیدنش شادمانی می

کردند. اینجا هیاهو برای رسیدنش محدود بود. بودند کسانی که برای بودنش لذت

می بردند. می خندیدند، وای سا نازش می کردند. اما طولی نمی کشید که باز او را

در حصار خود رها می کردند. و تنهایی و این زوج سنگ دل در این چار دیواری

خفه. چگونه می توانست بپذیرد که معنای زندگانی همین است. او معنای رهایی را

چشیده بود، در آن بوته زار وحشی که عطر زمین با تمام سبزیش حس می شد،

چشیده بود، رفتن را و رسیدن را. غرق شدن و میل را درگستره ی وجود. حالا

باید از این شیشه های کدر، اطراف را در گنگی فقط مشاهده می کرد. دستی به

چشمانش مالید، خمیازه کشید، دهان باز کرد و نگاه خسته اش را به اطراف

چرخاند. گاه گاهی به غذا لب می زد. غذاهایی که برایش آماده می کردند. و تعجب

آورترین چیز این بود که جفتش لب به چیزی نمی زد. در سکون و آرامشی ابدی

در زندگی شناور بود. حرفی نمی زد، حتی صدایی که نشانی از شدن باشد از خود

در نمی آورد. تنها وقتی به سویش می رفت کمی جابه جا می شد. انگار برای

حرکتی از پیش تعیین شده برنامه ریزی شده بود. و این بدترین چیز ممکن بود. او

که تازه رسیده بود و می خواست دنیا را با همه ی ماجراهایش تجربه کند، مایوس

می شد. کم کم از خوردن هم حالش به هم می خورد. خوردن بی وجود یار، بی

وجود آنکس که صدایش می کرد، چه معنایی داشت. آن آهنگ عجیب که هر لحظه

او را به سوی ادامه فرامی خواند اکنون ضعیف و، ضعیف تر می شد.

پدر بزرگ از اینکه چل گیس ها اسیر غول بیابانی می شوند، عذاب می کشید. و

معتقد بود هر موجودی مدتی به این دنیای خاکی می آید، برای اینکه ببیند، لذت

ببرد، خودی نشان دهد و بعد در آرامش به هر صورتی که باشد به خاک برگردد.

به همین خاطر به گنجشک ها که با جدیت دانه تهیه می کردند تا برای خانواده

کوچکشان آسایش فراهم کنند، احترام می گذاشت. در روزهای نیستی و برف، نان

برایشان خرد می کرد و از آنکه به سرعت نان ها را می چیدند و به لانه هایشان

می بردند، لذت می برد. و هرگز خیدان را به خاطر حبس کردن فریده نمی بخشید.

هم در دکان خود با دست دو انگشتی خود مشغول بود. من بخصوص می خواستم

جای انگشتان رفته اش را تماشا کنم. انگشتانی که بسرعت مثل یک ابزار بادیه

ماست در می آمد و داخل سطل شیر، می شد، و پس در دیس پنیر فرو می رفت.

حالا برای عروس تازه ی محل، زن جوان رمض پنیر قارچ می کرد. عروس

رمض مدتی بود که رونقی به محله داده بود، یکسره نگاهش می کردم. تازه رسیده

بود. چادر نماز سفید با گلهای ریز آبی به تن داشت. چقدر خوشرنگ بود. در

حالیکه چادر روی شانه اش افتاده بود و زلف فرفری بلندش در اطراف مثل سایه

زندگی افتاده بود، با ناز از پنیر بد می گفت:(( رمض از این پنیر ها خوشش نمی

آد.)) خیدان همینکه اسم رمض می آمد آتشی می شد. و از بد روزگار خانه ی

رمض درست روبروی دکانش بود. خدا می داند که چقدر از رمض بدش می آمد.

نمی دانستم اما بعدها کم کم فهمیدم که پیرمرد خانه گمان است. و رمض هم با آن

سبیل کلفت و قیافه غلط انداز دم به ساعت با زیرپوش و بیجامه در کوچه بود.

فریده هم این اواخر روزی چند بار بهانه می کرد و یکراست می آمد در دکان.

خانه ی ما درست بغل دست دکان خیدان بود. همینکه فریده خانم می آمد، مثل اینکه

موی رمض را آتش می زدند. سروکله اش پیدا می شد. البته خیدان فی لفور

پیشخوان را بالا می داد و به فریده می گفت :((بیا تو)) ولی رمض ول کن نبود.

میآمد دنبال نخود سیاه بهانه می گرفت. از ماست دیروز بد می گفت. تا اینکه فریده

پادرمیانی می کرد. پیرمرد به پیشخوان تکیه می داد، قوز می کرد و غصه می

خورد.

دیگر میلی به غذا نداشت. بهار گذشته بود، دیگر عطر گل های محمدی در اتاق

نمی پیچید. دیگران با عشق و دوستی او را در آغوش می گرفتند. دست و پایش را

نوازش می کردند. صورتش را می بوسیدند. با بازو بسته شدن پلکهایش هیاهو براه

می انداختند، اما ندای درون چیز دیگری بود، او را به سوی دیگری فرامی خواند.

رویای آزادی و آن زندگی کوتاه مدت در سرزمین وحشی او را رها نمی کرد.

پیوسته آهنگ دل نوازی او را به سوی دیگری می خواند. اکنون دیگر از این جفت

بی نفس حالش بهم می خورد. انگار آنرا برای عذاب بیشتر ساخته بودند. اگر چه

دست و پایش سبز بود. آنرا رنگ کرده بودند. شیفتگی و هیجاناتش با سردی

روبرو می شد، میل او به ادامه در این چارچوب تنگ به یأس تیره ای بدل می شد

. هیچ امیدی برای رسیدن وجود نداشت. همه چیز حاکی از دروغ و تصنع بود.

انگار این چار دیواری خوش آب ورنگ را برای بدام انداختن او تهیه کرده بودند.

برای سوء استفاده ،برای لذت بردن یک طرفه،این همان حقیقتی بود که کم کم می

فهمید. این چاردیواری خوشگلی را هم که اخیراً برایش تهیه کرده بودند و به آن

بنت هوس شرمان می گفتند، دروغی بیش نبود. او می خواست بگذرد. عبور کند.

و سینه اش را با آرامش به خاک بساید، در امتداد آوازی که صدایش می زند، راه

بیفتد. اما مگر می شد. همه چیز برایش جز تنگی و حصار نبود. کم کم از خوردن

دست برداشت، گاه از این حصار شیشه ای سرک می کشید، اما چیزی جز همان

هیاهوی بی مفهوم، همان نوازش های بی حاصل، همان زرق و برق های گنگ

دستش را نمی گرفت. و باز در رویا فرومی رفت رویایی که فقط برای مدتی کوتاه

تجربه کرده بود. رهایی در میان زمین و غوطه ور شدن در عطر طبیعت و آهنگ

دلنواز زندگی، که اکنون هر چه بیشتر دست نیافتنی به نظر می رسید.

رمض تنها ماشین دار محله بود. بنز سیاه صدوهشتاد او مثل گاو پیشانی سفید

معروف بود. خط همدان کار می کرد. زن جوان و خوشگلی داشت، اما عاشق

فریده بود، اینرا هیچکس به خوبی خیدان نمی دانست. یک شب سه روز مانده به

عید جسدش را کنار حمام حاج سکینه پیدا کردند. در حالیکه هشت ضربه ی چاقو

بدنش را سوراخ، سوراخ کرده بود. کسی نفهمید او را چه کسی و برای چه کشته

است.

زندگی در این چارچوب ننگ روز به روز برای او بیهوده و بیهوده تر می شد.

تا اینکه اوایل تیر در یک صبح تابستانی همه متوجه شدند که او زندگی را وداع

گفته است. بسیار شیون کردند. جسم بی جانش را در قابی شیشه ای در میان گل

های محمدی دفن کردند. او به آرامی سر در لاک خود فرو برده بود. انگار در

اندیشه ای ابدی به رویایی فرو رفته بود که تنها یک روز آن هم در میان

علفزارهای شمال جریان داشت.

                                                                         اردشیر نورایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد